ممکن است به این محصول نیز علاقه مند باشید
کلمات
وقتی جایزهی نوبل ١٩٦٤ به ژان پل سارتر تعلق گرفت، میشد ادعا کرد که احترام و اعتباری که دشمنانش نیز برای او قائل بودند به دو انسان متمایز تعلق گرفته است. هم نویسندهای که حدود ٢٠ سال پیش از آن بر زندگی ادبی فرانسه تأثیر نهاده بود و هم مردی که به عنوان متفکر و داستاننویسی معتبر حدود پانزده سالی میشد که زندگی خود را وقف مبارزات سیاسی روزمره کرده بود. زندگینامه خودنوشتی را که سارتر درباره ده سال آغازین عمر هفتاد و پنج ساله خود نگاشته است، با "اعترافات" روسو قیاس کردهاند.
"کلمات" که سارتر آن را در پنجاه و نه سالگی به رشته تحریر درآورد، شاهکار تحلیل شخصی به شمار میآید. این فیلسوف و رماننویس و نمایشنامهنویس کودکی خود را با همان صداقت و بصیرت به کار بسته در تحلیل نویسندگان دیگر، توصیف کرده است. سارتر در این زندگینامه رابطه عاشقانه درازمدت خود را با کلمات چاپ شده شرح داده است.
آمین می آورم
قهرمان داستان این کتاب قصد دارد ماجراهایی را برای مخاطبان خود که احتمالاً همه اهل فضای مجازی هستند و مدام پای اینترنت نشستهاند بازگو کند.
با قهرمان داستان در یک درمانگاه اعصاب و روان آشنا میشویم و در نهایت میبینیم بیماری او که ظاهراً افسردگی سادهای است شدت گرفته و داروهای دکترها دیگر افاقه نمیکند. او دیگر درمان عادی را رها کرده و به سیگار پناه برده است. قهرمان داستان حالا همه ماجرا را دارد تعریف میکند و در این بین خرده داستانهایی را هم درباره تبار و قبیله او میشنویم. او که قبلاً درس میخوانده ازدواج میکند و همین ازدواج مسیر زندگیاش را تغییر میدهد درس و مشق را رها و شروع به تدریس در دانشکده الهیات میکند ولی چون خدمت سربازی نرفته است این موضوع میتواند مانع ادامه همکاری او با دانشکده شود. حالا مهمترین دغدغه برای او ایمانش است.
قهرمان داستان نگران است که مبادا همسرش ایمانش را از او بگیرد. بنابراین تصمیم میگیرد تا همین ذره ایمانی که برایش باقی مانده خودکشی کند. از مادرش میخواهد برایش دعا کند تا بمیرد ولی... .
در کتاب آمین میآورم خواننده با یک طنز زیر پوستی مواجه میشود که طنز تاروپود آن را تشکیل میدهد.
آخرين روز يک محکوم
کتاب «آخرین روز یک محکوم» داستانی نهچندان طولانی از ویکتور هوگو، نویسندهی بنام فرانسوی است. این رمان که از آثار ادبی مشهور جهان بهشمار میرود، تفکرات و احساسات یک مرد محکوم به اعدام را به تصویر میکشد. او از گذشتهی خود پشیمان و خواهان عفو عمومی است؛ اما هیچکس حتی تنها دخترش راضی به بخشش یک مجرم نمیشود.
هوگو همیشه اعتراضها و حرفهایش را در قالب داستانهای تأثیرگذار به گوش مسئولان میرساند. این کتاب هم درواقع خطابهی ویکتور هوگو علیه اعدام است. با اینکه سالهای طولانی از انتشار این کتاب میگذرد، هنوز مسئلهی اعدام در اغلب جوامع حلنشده باقی مانده و مخالفان و موافقانی دارد.
کتاب «آخرین روز یک محکوم» داستان پر فراز و فرودی ندارد؛ اما تکگوییهای شخصیت اصلی آنقدر پرکشش است که ناخودآگاه، خود را جای او میگذاریم. هوگو از قهرمان داستانش اطلاعات زیادی به ما نمیدهد؛ حتی از جرمش مطلع نمیشویم. او یک شهروند عادی است و هر یک از ما تنها به اندازهی یک اتفاق ساده با وضعیت پیچیدهای که او گرفتار آن است فاصله داریم.
هوگو با ترسیم دستوپازدن این مجرم در مرز باریک مرگ و زندگی و توصیف ترسهایش، فضایی پرکشش ایجاد کرده است که قطعاً از خواندنش لذت خواهید برد.
در بخشی از متن آمده است: «من محکوم به اعدامم... محکوم به اعدام... من هر چه بکنم، این اندیشهی جهنمی همیشه در برابرم حاضر است و دست از سرم برنمیدارد، همچون هیولای مخوفی که از سرب ساخته باشند بر سنگفرش مرطوب زندان روبهرویم نشسته و چنان حسود است که بهتنهایی تمام اندیشههای آرامبخش و خیالات دلنشین را از سرم به در کرده است. همواره مراقبم هست و هر وقت بخواهم سر برگردانم و یا چشم برهم نهم، با دو دست سرد و منجمد و بیروح خود تکانم میدهد و نمیگذارد از یادش غافل شوم.»
بی دوز و کلک
معرفی کتاب بیدوز و کلک
آندرس باربا از بهترین نویسندگان ادبیات اسپانیا در کتاب بیدوز و کلک، سرگذشت خانوادهای را روایت میکند که در شهر مادرید زندگی میکنند و برای مادر خود به دنبال پرستاری حاذق میگردند، تا اینکه با ورود دختری جوان، در روابط خانوادگیشان تغییرات شگرفی ایجاد میشود.دربارهی کتاب بیدوز و کلک:
آندرس باربا یکی از برجستهترین نویسندگان ادبی اسپانیاست که با نگارش کتاب بیدوز و کلک سعی دارد تا مفاهیم زندگی نظیر مرگ، عشق، شیفتگی برای دیگری، رویا، آرزو و ترس را به تصویر بکشد. نویسنده در رمان بیدوز و کلک سرگذشت انسانهایی را روایت میکند که همواره در طول عمر خود صادق و روراست بودهاند اما هماکنون با اعضای خانواده دچار چالشهای گوناگونی شدهاند، تا اینکه با ورود دختری پرستار به نام آنیتا، همهچیز رنگ و بوی دیگری به خود میگیرد و حضورش درس عبرتی برای شخصیتهای مختلف داستان میشود. این اثر یکی از چهار داستان مجموعه باران بر فراز مادرید (Rain Over Madrid) محسوب میشود که فضای زنانه را به خوبی توصیف کرده و با نگاهی تیزبین و شاعرانه زوایای گوناگون روحی انسانی را به تصویر میکشدزمینه و زمانه پدیدارشناسی
هوسرل و هایدگر بنیانگذاران دو جریان اصلی پدیدارشناسی محسوب میشوند، در این کتاب بهعنوان دو شخصیت محوری قلمداد میشوند و این پژوهش به شرح زندگی و اندیشههای آنها اختصاص دارد.سیاوش جمادی نویسنده این کتاب حجیم، بر این اعتقاد است که برحسب طرح مورد نظرش، این پژوهش باید خشت اول و گام آغازین در راه پژوهشی جامعتر و گستردهتر تلقی شود و زندگی و اندیشه پدیدارشناسان دیگر چون امانوئل لویناس، ژان پل سارتر، موریس مرلوپونتی، پل ریکور و رهیافتهای پدیدارشناختی متفکرانی نظیر گادامر، هانا آرنت، ژاک دریدا، موریس بلانشو و خوسه ارتگا را نیز دربرگیرد.
آگراندیسمان و چند داستان دیگر
خولیو كرتاثار در تاریخ ادبیات داستانی معاصر، غولی توصیف شده در کنار گابریل گارسیا مارکز، کارلوس فوئنتس و ماریو بارگاس یوسا. نویسندهای که جهانی تماما شخصی را طراحی و در داستانهای کوتاه و رمانهایش جاودان کرده است.
«آگراندیسمان» نمونهی اعلای هدفمندی در طرح داستانی، انسجام و تشکل ذهنی نویسنده و رعایت اصول قصهگویی در عین فراروی از آنهاست. برای اهل سینما هم خواندن خود داستان آگراندیسمان امکانی برای تطبیق و مطالعهی موردی است با فیلم بزرگ میکلآنجلو آنتونیونی، تولید ١٩٦٦ .
خواندن این داستان در دل مجموعهای از داستانهای غریب این نویسندهی تاریخساز رنگ و وزن دیگری دارد. اینکه بتوانیم با تاخیر زیاد با نگرش سوررئالیستی او که بارها وصفش را خواندهایم روبهرو شویم. نویسندهای که حاشیه نرفتن و مستقیم به هدف زدنش میتواند برای هر نویسندهای درسگرفتنی باشد.
كرتاثار بخش عمدهای از عمرش را دور از وطن و در فرانسه گذرانده و تجربهی طولانیمدتی هم به عنوان مترجم داشته، اما محوریت امر سیاسی و همنشینی ناگزیر شهروند نمونهای آمریکای لاتین با آن را در کارش کمرنگ تر از همترازانش زیر ذرهبین برده.
اتفاقی مبارک که بسیار از بزرگان دیگر آمریکای لاتین متمایزش کرده است. دربخشی از کتاب میخوانیم: «آرامش و سکونشان بود که باعث شد اولین باری که اَکسولوتی ها را دیدم شیفته و مجذوب به طرفشان خم شوم. انگار به شکلی مبهم و نامفهوم خواستهی پنهانی آنها را درک میکردم، پایان دادن به زمان و مکان با سکونی توام با بی تفاوتی.»
آسمان کیپ ابر
معرفی کتاب آسمان، کیپ ابر
مجموعهای از داستانهای کوتاه با حال و هوای عشق، اندوه، فقدان و زندگی که تا مدتها پس از تمام شدن اثر همراه شما خواهند ماند. کتاب آسمان، کیپ ابر اثری خواندنی به قلم سید محمود حسینی زاد است که 13 داستان کوتاه و جذاب را دربرمیگیرد.درباره کتاب آسمان، کیپ ابر:
این مجموعهی شگفتانگیز عنوان آخرین قسمت از سهگانهای است که دو قسمت دیگر آن، به نامهای سیاهی چسبناک شب و این برف کی آمده قبلتر به چاپ رسیدهاند. قرار بر این بود که آسمان، کیپ ابر دومین کتاب از این سهگانه قرار بگیرد اما در نهایت، به دلیل تاخیر زیاد در گرفتن مجوز، دیرتر از دو مجموعهی دیگر به چاپ رسید. سید محمود حسینی زاد (Mahmoud Hosseini Zad) برای نوشتن این کتاب از زندگی شخصی خود و اطرافیانش الهام فراوانی گرفته و البته کمی هم چاشنی تخیل به آن اضافه کرده است. او خود بیان میکند که در پس تمام قصهها یک بغض نترکیده وجود دارد. هنگام مطالعهی این اثر احساس میکنیم کنار دوستی صمیمی به گپ زدن نشستهایم و او برایمان از ماجراهایی که از سر گذرانده میگوید. البته این موضوع نباید باعث شود گمان ببریم حسینی زاد در کتاب آسمان، کیپ ابر دست به خاطرهگویی یا بیوگرافینویسی زده است؛ بلکه او عناصری را از تجارب خود وام گرفته و از طریق آن اثری دلپذیر را خلق کرده است. نثر روان، تند و کوتاه او در این کتاب، همانند دیگر آثارش، باعث شده قصههای کتاب آسمان، کیپ ابر به یکی از پرکششترین داستانها تبدیل شوند. قدرت خالق کتاب در تصویرسازی داستانها، به خصوص ترسیم مناظر طبیعی و همچنین توجه فراوان به جزئیات از ویژگیهایی است که دو چندان به جذابیت کتاب افزوده است. محمود گفت دلم تنگ ميشود، هنوز هم بعد از اينهمه سال گاهي صدايم ميکند بيشتر بين خوابوبيداري، يا وقتي جايي هستم غريب و ناآشنا. وقتي بارانهاي طولاني ميبارد صدايم ميکند. صدايش مدام دوروبرم است. هنوز هم گاهي دلم ميخواهد تلفن را بردارم و شمارهاش را بگيرم و او گوشي را بردارد و بگويد «الو»، من سلام کنم و او بگويد «محمودجان!» ـ از متن کتاب ـآخر بازی/در انتظار گودو
نمایشنامههای بکت در بستر قرن بیستم دورهای انتقالی را مشخص میکنند: دورهای انتقالی از مدرنیسم تا پسامدرنیسم. آثار او تصاویری از فرسایش ارائه میدهند که در آن جهان و افرادی که در آن زندگی میکنند به آرامی، اما به ناگزیر رو به افول میروند.
«در انتظار گودو» و «آخر بازی» دو نمایشنامهای است که شهرت و جهانیشدن را برای بکت به ارمغان آورد، با این همه او اعتقاد داشت که این موفقیت بر سوتفاهمی بنیادین استوار است و منتقدان و مردم به طور یکسان بر تفسیری نمادین و تمثیلی از اثری اصرار ورزیدهاند که همواره برای پرهیز از تعریف تلاش کرده است. مایکل وارتون، منتقد و استاد ادبیات فرانسه در دانشگاه یونیورسیتی کالج (لندن) حق را با بکت میداند، با این حال یکیک مخاطبان را در مخالفت با او محق میشناسد و خود در بازخوانش این دو نمایشنامه بر کنایههای فلسفی این دو اثر تأکید میورزد. ساموئل بکت در سال ١٩٦٩ جایزه نوبل را از آن خود کرد.
آخرش مي آن سراغم
کتاب «آخرش میآن سراغم» نوشتهی سیامک گلشیری است. این رمان به زبان گفتار نوشته شده و ماجرای آن در تهران معاصر اتفاق میافتد. قصهی این کتاب سرگذشت نوجوانی است که شبی ناخواسته پا به ماجرایی هولناک میگذارد و هر چند از آن جان سالم به درمیبرد،این حادثه هرگز دست از سرش برنمیدارد. آخرش میآن سراغم داستان آشنایی با شرارت است؛ داستان آشنایی با جهان ترسناکی که چنان پسر نوجوان را در خود میبلعد که گمان میکند هرگز از آن نجات پیدا نخواهد کرد و این احساس بیتردید تا ابد با او خواهد ماند.
گلشیری متولد مردادماه 1347 و از نویسندگان موفق در ژانر وحشت است. در داستاننویسی فارسی آنگونه که باید و شاید به ژانر وحشت پرداخته نشده؛ اما آثار گلشیری از نمونههای موفق این حوزه هستند. او علاوهبر بزرگسالان برای نوجوانان هم مینویسد و معتقد است رمانهای این ژانر به دلیل قصهی قوی، به پرورش خلاقیت کودکان و نوجوانان کمک میکنند. اگر خواهان اضافهکردن چاشنی هیجان به اوقات مطالعهتان هستید، از خواندن کتاب آخرش میآن سراغم غافل نشوید.
در بخشی از کتاب میخوانیم: «نادر که رفت دوباره برگشتم و تو کوچه رو نگاه کردم. تا حالا تو عمرم اونجا رو به اون خلوتی ندیده بودم. همهش فکر میکردم الان یکی وایساده پشت یکی از اون درختهای کوفتی و داره منو سُک میزنه. یکی از اون چاقوهای دندونهدار هم دستشه. شاید هم اصلا تا حالا گورشونو گم کرده بودن. یه لحظه به سرم زد برم پایی و با اون پای آش و لاشم وایسم وسط خیابون و عین خلها داد بزنم تا هرجا هستن، بیان سراغم؛ منم براشون قسم بخورم که قضیه رو به هیشکی نگفتهم و نمیگم، حتا به این نادر الاغ که یعنی بهترین رفیقمه. ولی اونها رو نمیشناسی. خیلی لَجَنن.»