پدر نگریستم. اسبی در آتش میسوخت. ترسیدم. روی بهسوی دیگر کردم. باز اسبی دیدم که در آتش میسوخت. هولزده روی بهسوی دیگر کردم. باز آن اسب دیدم که در آتش میسوخت. دلم از آنچه بود به درد آمد. چشم بر هم نهادم. به سمرقند بودم. به باغ سلطان سمرقند. من در آتشی فرو بودم که اسب در آن میسوخت. سرخپوش آنجا بود و مرد. تیغی به دستم بداد. گفت.
معرفی کتاب آیا نقد سکولار است؟ (کفرگویی، جراحت، و آزادی بیان)
نویسندگان کتاب آیا نقد سکولار است؟ یکراست به سراغ مفاهیمی میروند که از مبانی بدیهیانگاشتهشدهی رویکرد انتقادی محسوب میشوند. آنها ماشهی نقد را بهسوی خود نقد میچکانند و مستقیم آن را هدف قرار میدهند. این منتقدان با وفاداری بیحدوحصر خود به رویکرد انتقادی، لوازم و تعلقاتی را وامیکاوند که به انسان منتقد مدرن امکان منتقدبودن میدهد. بدینترتیب، نویسندگان این مجموعه به این یگانه سنگر تفکر انتقادی نیز رحم نمیکنند و به جستوجوی تناقضات و خاستگاههای نقد میروند، نقدی که سنگبنای خود را سکولاریزم و رهایی از امر متعالی میپندارد. آیا نقد سکولار است؟ مجموعهی ۶ یادداشتِ بههمپیوسته از طلال اسد، صبا محمود، جودیت باتلر و وندی براون است. این متون از خلال ماجرای کاریکاتورهای دانمارکی، که در سالهای ۲۰۰۵ و ۲۰۰۸ منتشر شدند، به بررسی جایگاه نقد در جوامع غربی و ارتباط سازندهی آن با مفاهیمی چون سکولاریزم و دینداری، آزادی بیان و سرکوب، و نیز کنشورزی انسان معاصر میپردازند.
سرنوشت به دنبالم بود؛ «چون دیوانهای تیغ در دست» به خلاف همسالانم، تسلیم آن نشدم. هر غروب پاییز از بلندای تکدرخت تناور روستایمان چشم به افقهای دوردست و بیانتهای کویر دوختم و به آواز درونم گوش فرا دادم؛ آوازی که مرا به «انتخاب» فرامیخواند. پس انتخاب کردم؛ فقر و بیپناهی را با شکیبایی تاب آوردم، از رنج و زحمت کار شانه خالی نکردم، سر در کتاب فرو بردم و بر همهی تباهیهای محیط اطرافم شوریدم…
این قصهی سرگذشت من است تا ۱۸ سالگی.
از کنار قبر کمالالملک گذشتم و پا به دورن مقبرهی عطار گذاشتم. به محض ورود، چشمم به سنگنبشتهای کهن افتاد که بر سر مزارِ عطار به حال ایستاده نمایان بود. سنگنبشتهی سیاه و کهن گویی مرا در خود کشید و به ژرفای تاریخ فرو برد. لحظهای حس کردم کسی که در آن گور آرمیده از اجداد من است؛ رگ و ریشهی من است؛ هویت من است؛ خود من است! احساس غنا و نشاط و آرامشی ابدی و مطلق کردم. غرق در این احساس از مقبره بیرون زدم. اردیبهشتماه بود. سبزهها رسته، گلها شکفته، شکوفهها بردمیده و درختان سبزفام سر به آسمان داشتند و مرغان و بلبلان بر فراز آنها از نغمه و آواز غوغایی به پا کرده بودند. زیر سایهی صبحگاهی درختان گام زدم و سر به آسمان زلال و آبی داشتم. وصف آن حال لطیف و نشاط و شکوه آن از توانم خارج است.
دنیا داره فکر میکنه داوود راست میگه که انگار خوابیده تو اتوبان و خاطرهها با سرعت صدوبیست دارن از روش رد میشن… کلاسهای زبان، پیاده راهرفتنهای بعدش، مترکردن خیابونها، ساعتها، از هفت تیر تا آرژانتین، از آرژانتین تا هفت تیر. تئاتر رفتنها، کافهها، دمنوشهای باب روز… هیجانها، دستها، لمسها، هیجانها، عروسی، گیپور، ابریشم خام، مهمونها، مهمونها، گیجی، کارت بانکی مشترک، توالت، تختخواب، دمپایی حموم، مسواک، خونه… خونه… دنیا داره دیوونه میشه از این همه خاطره. میبینید؟ اونقدر تو فکر و خیاله که تابلویِ راه میانبُر رو پشت سر گذاشت. باید کاری کنم. باید کاری کنم. باید کاری کنم.
نمایشنامه ی «زبان تمشک های وحشی» اقتباسی از داستان های اساطیری برج بابل است. نغمه ثمینی در این اثر با نماد و نشانه با مخاطب صحبت می کند. داستان حول محور عدم توانایی انسان ها در درک یکدیگر و تنهایی انسان می گردد. گم شدن زبان مشترک میان انسان موضوع اصلی این نمایشنامه به شمار می آید.