ماکاموشی، جزیرهی جوندگان جسور 9/ نبرد با گربههای راهزن
درباره نویسنده کتاب
الیزلبت دمی (Elisabetta Dami) (1958- ) نویسنده ایتالیایی ادبیات کودک است که به دلیل نگارش سری کتابهایجرونیمو استیلتن مشهور است.
درباره ناشر کتاب
هوپا ناشر کتابهای کودک، نوجوان و جوان و بازیهای فکری – آموزشی است که از سال 1392 فعالیت خود را آغاز کرده است. فعالیت هوپا با ارائهی نسل جدیدی از بازیهای فکری – آموزشی شروع شد، بر اساس تولید داخلی و با کیفیتی قابل مقایسه با محصولات بینالمللی در این حوزه. پس از موفقیت هوپا در بخش بازیهای فکری، از سال 1394 برنامهریزی آن برای انتشار کتابهای مناسب کودک، نوجوان و جوان آغاز گشت و سرانجام در اردیبهشت 1395، مصادف با نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران، نخستین کتابهای هوپا به بازار عرضه شد.تورفین، وایکینگ مهربان 6/ تورفین و گنج وحشتناک
بخش هایی از کتاب تورفین وایکینگ مهربان 6 (و گنج وحشتناک)
هر دو رئیس برای هم دندان قُروچه کردند و چنان محکم دستهی شمشیرهایشان را گرفتند که دست هایشان سفید شد. افرادشان هم همین طور. در همان لحظه پسرکی که کبوتری روی شانهاش نشسته بود، از راه رسید و سکوت را شکست:«ببخشید…» بعد کلاهخودش را از سر برداشت و مودبانه گفت:«ممکنه قبلش شام بخوریم؟ چون هیچکس با شکم گرسنه از کارش لذت نمیبره.» بعد زانو زد تا با وایکینگ یک پا حرف بزند:«خوشحال میشم برای شما یک پای دیگه درست کنم، دوست عزیزم!» این تورفین بود، پسر غیرعادی رئیس دهکدهی وایکینگی ایندگار. تورفین غیر عادی بود، چون مهربان بود خیلی مهربان. لقب وایکینگیاش هم همین بود، تورفین خیلی خیلی مهربان. ولی وایکینگها با مهربانی میانهای نداشتند. هَرولد داد زد: «تورفین پسرم، تو درست میگی. بعد از شام بهتر میتونیم این کار رو انجام بدیم. حالا جشن میگیریم. جشن! و یک عالَم غذا و نوشیدنی میخوریم و آروغ میزنیم!» هَرولد به ساحل خیره شده بود. ساحل پر از وایکینگهایی بود که آواز میخواندند، خوش میگذراندند و همدیگر را با مشت میزدند. با دیدنشان خندهی بلندی سر داد، چنان بلند که انگار قفسهی سینهی بشکه مانندش را شکست و بیرون پرید:«آههه! من عاشق یک همچنین جشن خوبیام!» طولی نکشید که آشپزها غذا را آوردند و جلوی همه گذاشتند. وایکینگها مثل تمساح به غذا حمله کردند. گوشتها را با دست تکه تکه میکردند، استخوانها را میجویدند و تُف میکردند جلوی سگهایشان. بعد از غذا، مگنِسِ استخوان خُردکُن، رفت روی بشکه و داد زد: «آهای وایکینگها!» صدای بلندش یک دفعه همه را ساکت کرد.
قصههای باپدرومادر 5/ چگونه سر پدر و مادر خود را گول بمالیم؟
درباره نویسنده کتاب
پیت جانسون نویسنده ی انگلیسی است. او ابتدا در رادیو منتقد فیلم بود و بعدها معلم شد. آن قدر با بچه ها سر و کله زد و تجربه های جالب به دست آورد که آخرش تصمیم گرفت برای بچه ها داستان بنویسد. بعدها هم حتی بعد از اینکه بیشتر از چهل تا کتاب برای بچه ها نوشت، ارتباطش را با بچه ها قطع نکرد و هنوز هم که هنوز است از وب سایتش حرف ها و نظرهای دوست های کوچولویش را می خواند. کتاب های پت جایزه های زیادی درو کرده، مثل: جایزه ی یانگ تلگراف و بریلینت بوک.درباره ناشر کتاب
هوپا ناشر کتابهای کودک، نوجوان و جوان و بازیهای فکری – آموزشی است که از سال 1392 فعالیت خود را آغاز کرده است. فعالیت هوپا با ارائهی نسل جدیدی از بازیهای فکری – آموزشی شروع شد، بر اساس تولید داخلی و با کیفیتی قابل مقایسه با محصولات بینالمللی در این حوزه. پس از موفقیت هوپا در بخش بازیهای فکری، از سال 1394 برنامهریزی آن برای انتشار کتابهای مناسب کودک، نوجوان و جوان آغاز گشت و سرانجام در اردیبهشت 1395، مصادف با نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران، نخستین کتابهای هوپا به بازار عرضه شد. انتشارات هوپا منتشر کرد: وقتی پدرومادرت تبدیل شده باشن به یه آبر بدجنس،چه کاری از دستت بر می آد؟من فقط سر یه کلاس حوصله سر به یه چرت مختصر زدم و او نها حسابی از کوره دررفتن! نتیجه اش هم این شد که نذاشتن برم تو برنامه اینترنتی ای که حرف اول رو تو کل دنیا می زنه.هر کاری می شد کردم تا نظرشون رو برگردونم،حتی مشق هام رو نوشتم! اما فایده نداشتکه نداشت.بعدش بهترین دوستم،مدی،درباره ی یه روش سری بهم گفت که چطور پدر و مادرت رو گول بزنی تا هر کاری دلت می خواد رو بکی... «پیت جانسون نویسنده ی خیلی بامزه ای ست.»وبلاگ خونآشام 4/ سایهی وحشت خاطرات
بخشی از متن کتاب وبلاگ خونآشام 4 (سایهی وحشت خاطرات)
باید می رفتم یک جای دیگر باید کاری می کردم فکر کردم شاید بد نباشد سری به خانه خانم لنچستر بزنم و آن دور و بر سر گوشی آب بدهم. می توانستم بفهمم برگشته یا نه حتما ارزش فهمیدن داشت. از این روز مزخرف هم خلاص می شدم. از برنت وود که برمیگشتم، حس می کردم یکی دنبالم است و عصبی شده بودم. حتی یک بار از لای بوته ها صدای خش خش شنیدم. دور و برم را نگاه کردم، کسی نبود. بعد فهمیدم از دیشب حالم این طوری است. انگار گوش به زنگ زدم کسی را ببینم منتظر حمله بودم انگار. به خانه خانم لنچستر که رسیدم. از تعجب کم مانده بود شاخ در بیاورم. امروز آن جا با دیشبش زمین تا آسمان فرق داشت. قبلش متروکه بود. پر از علف هرز و درخت های خشکیده. وقتی نگاهش می کردی.، میترسیدی. شبیه فیلم های ترسناک بود. ولی حالا باغچه اش پر از گل بود به در خانه هم رنگ زرد روشنی زده بودند. همه چیز تر و تازه بود، انگار یک نفر دیگر صاحبش شده بود. درست است که روفوس گربه خانم لنچستر بود. اما مگر گربه ها بیشتر از آدم ها به مکان ها وابسته نمی شوند؟ شاید روفوس برگشته بود خانه قبلی اش پیش صاحب های جدیدش! واقعا امیدوار بودم این طور باشد. با این فکر رفتم جلو و زنگ را زدم. مطمئن بودم کس دیگری غیر از لنچستر در را باز می کند. یک آدم معمولی و بی خطر. تو که نمی رفتم، یک بهانه می آوردم و کمی حرف می زدم و خیالم که راحت میشد میرفتم. همین که می فهمیدم یک خون آشام ترسناک آن جا نیست کافی بود تا حسابی آرام شوم. هر چه منتظر شدم کسی جواب نداد، پرده ها تا نیمه کشیده شده بود شاید طرف خانه نبود.تورفین، وایکینگ مهربان 1/ تورفین و حملهی افتضاح
توضیحات
این داستان با دو رئیسِ وایکینگ ترسناک شروع میشود که در دورترین جزایر غربی اسکاتلند، روی تپهای از شن ایستاده بودند و افرادشان را تماشا میکردند.
این دو رئیس، که اصلاً با یکدیگر خوب نبودند، گنجی بزرگ را پیدا کرده بودند و حالا قرار بود از این گنج محافظت کنند. مگنس اصلاً آدم قابل اعتمادی نبود. برای همین هرولد مراقبت از گنج را بر عهده گرفت و آن را به پسرش تورفین سپرد.
«تورفین وایکینگ مهربان و گنج وحشتناک» قرار شد چند ساعتی کنار هم باشند تا اهالی دو دهکده مشغول جشن و مهمانی شوند.
راستی چرا اسم این گنج را گذاشتهاند گنج وحشتناک؟ نکند کسی گنج را از تورفین و اُلاف بدزدد؟ وای اینکه یعنی بدبیاری! شما بگویید حالا باید چهکار کنیم؟
شاید فکر کنید همهی وایکینگها خشن و زمخت و بدجنس و پشمالو و بوگندو هستند.
اما تورفین یک وایکینگ معمولی نیست!
پدر تورفین، هرولد جمجمهخردکن که جانش از مهربانی بیش از حد تورفین به لب رسیده، تصمیم میگیرد او را به سفر دریایی بفرستد. قرار است در این سفر، تورفین لقب وایکینگی هم بگیرد...
آیا تورفین، وایکینگ مهربان میتواند از پرتشدن توی دریا نجات پیدا کند؟
تورفین، مهربانترین (و بدترین) وایکینگ دنیا میتواند دهکدهاش را از چنگ مَگنِس استخوانخردکن نجات بدهد؟
جاسوس سیبیل زورویی
انتشارات هوپا منتشر کرد:
عصرِ یک روز شنبه به مادرم گفتم: «مامان، همسایهمون جاسوسه.»
مادرم که انگار گیج شده بود، پرسید: «همسایهمون؟ کدوم همسایه؟»
انگشت اشارهام را بهسمت پایین گرفتم.
مادرم جا خورد و گفت: «خارجیه رو میگی!» بعد هم ازم خواست تا دلیل حرفم را توضیح بدهم.
گفتم: «خیلی روزها عینکدودی خیلی تیره میزنه و از خونه میره بیرون تا کسی نتونه چشمهاش رو ببینه. دستکشهای سیاه هم داره...»
مادرم پرید وسط حرفم و گفت: «بابای خودت هم دستکش سیاه داره.»
همسایهی طبقهی پایین مرد عجیبوغریبی است. برگهای کاهو را میشوید و از بند رخت آویزان میکند. یک روز ریش میگذارد و یک روز دیگر ریش ندارد. آدمهای عجیبی دمِ درِ خانهاش میآیند. تازه! حتی معلوم نیست اسم کوچکش چیست. روی در خانهاش فقط نوشته شده: «س. پلتوونن»
نمیدانم این سین مخفف چه اسمی است. اما میدانم اهل ایسلند است. یک ایسلندی در شهر ما چهکار میکند؟ جاسوس است یا خرابکار؟ نکند برای نقشهای خطرناک به اینجا آمده؟ من یکی که خیلی کنجکاو شدهام سر از کارش در بیاورم!