کتاب مجموعه سه گانه ی آخرین بازماندگان، منطقه ی آبی جلد 3
توضیح کتاب:
ماجرا در سرزمینی اتفاق میافتد که در آن تمام حیوانات به دلیل فعالیتهای انسان یکییکی رو به نابودیاند. قهرمان داستان کستر دوازده ساله است که توانایی شگفتانگیزی دارد که خودش از آن بیخبر است. آیا او میتواند با ویژگی منحصربهفردش حیوانات را از شر آدمها نجات دهد؟ منطقهی آبی سومین جلد از مجموعهی سه جلدی آخرین بازماندگان است. ... کستر دوازده ساله آخرین نسل حیوانات، آخرین بازماندگان، را نجات داده و شهرش را از نابودی کامل رهانده است. اما همچنان راهی سخت و پرخطر پیش رو دارد چون: تنها وال آبی نجات یافته خبرهایی از اقیانوس برایش آورده است. گنبد فلزی مرموزی از چهار برج بیرون زده. و شاهکلید نجات کروهی زمین هنوز در دست موش شجاعی است که کستر باید هر چه زودتر پیدایش کند.کتاب آکادمی شاهزاده خانمها – جلد 2: قصر سنگی
معرفی کتاب آکادمی شاهزاده خانمها - جلد 2: قصر سنگی
شانون هیل در کتاب آکادمی شاهزاده خانمها - جلد 2: قصر سنگی، از زمانی میگوید که میری و دوستان آکادمیاش به شهر میآیند تا به پرنسس جدید کمک کنند برای مراسم ازدواجش با شاهزاده آماده شود. او در شهر با پسری جوان به نام تیمون آشنا میشود و کمکم میفهمد که او و دوستانش میخواهند علیه شاه انقلاب کنند. حالا میری باید بین عشقش و وفاداری به شاه یکی را برگزیند. این داستان در لیست پرفروشترین کتابهای نیویورکتایمز قرار دارد.دربارهی کتاب آکادمی شاهزاده خانمها - جلد 2: قصر سنگی
داستان این قسمت از جایی آغاز می شود که میری و دوستان آکادمیاش به شهر آسلند میآیند. آنها قرار است به دوست مشترکشان، بریتا کمک کنند برای مراسم ازدواج با شاهزاده آماده شود. همزمان با حضور آنها در شهر، مردی فقیر به جان شاه سوقصد میکند که باعث میشود آنها متوجه رفتار شاه و وخامت اوضاع شوند. میری کمی بعد تصمیم میگیرد به مدرسهای در قلعهی ملکه برود. او در آنجا با پسری جوان به نام تیمون آشنا میشود که روحیهای انقلابی دارد. بهمرور که رابطهی میری و تیمون صمیمیتر میشود، این پسر او را به دوستانش معرفی میکند. میری میفهمد که گروه آنها قصد دارد بر ضد شاه انقلابی بهراه بیندازد. اما میری دچار تردید است؛ از یک طرف میخواهد حکومت اصلاح شود و از سوی دیگر نگران ازدواج دوستش بریتا است و نمیخواهد مراسم ازدواجش به هم بخورد... شانون هیل (Shannon Hale) در داستان آکادمی شاهزاده خانمها - جلد 2: قصر سنگی (Palace of Stone) به ادامهی ماجراهای میری میپردازد و او را در موقعیت سرنوشتساز دیگری قرار میدهد. میری این بار به شهر میرود تا به شاهزاده خانم آینده کمک کند ولی درگیر انقلاب میشود. مردم که از ظلم شاه خسته شدهاند میخواهند او را به زیر بکشند. این دختر نیز با آنها همراه و همدل است. ولی این مسأله برایش ساده نیست؛ او به دربار رفتوآمد دارد و قاعدتاً باید به شاه و از آن مهمتر به شاهزاده بریتا وفادار باشد، اما از طرف دیگر محبوبش تیمون پسری انقلابی و ضدشاه است و در این شرایط دشوار، میری نمیداند چطور باید این چالش را حل کند! رمان آکادمی شاهزاده خانمها - جلد 2: قصر سنگی، اثری چندلایه است. شانون هیل نه فقط کهنالگوی قصههای شاهزادهای را درهم میشکند و به ضد خود تبدیل میکند، بلکه به آن وجهی سیاسی و اجتماعی هم میبخشد. هیل عشق را با دغدغههای انسانی و اجتماعی ترکیب میکند و آن را عمیقتر میکند. میری دختری تکبعدی نیست که فقط در آرزوی ازدواج باشد یا به خود فکر کند؛ او به روستا و خانوادهاش دلبسته و در موردشان نگران است، میان عشقی قدیمی و جدید در کشمکش است و از همه مهمتر عقل و احساساتش با هم در تعارض هستند. نویسنده به قهرمان نوجوانش کمک میکند از دل همهی این چالشها گذر کند و به رستگاری برسد. اما باید دید که تا چه اندازه در محقق کردن این امر موفق شده است!کتاب رهش
معرفی کتاب رهش
رضا امیرخانی در کتاب رهش به رابطه زوجی معمار پرداخته که بعد از تولد فرزند بیمارشان، از یکدیگر فاصله گرفتهاند و هر کدام به شکلی با مشکلات زندگی در تهران درگیر هستند. این اثر که با محوریت آسیب توسعه شهری بر کیفیت زندگی تالیف شده، توانست جایزه کتاب برگزیده جلال آل احمد را برای نگارنده خود به ارمغان آورد و با استقبال فراوان خوانندگان مواجه شد. درباره کتاب رهش: علا و لیا با عشق با همدیگر ازدواج کردهاند اما حالا در نقطهای هستند که هیچ شباهتی بین یکدیگر نمیبینند. یکی از آنها، حالا سمت معاون شهردار را به دست آورده و قبل از هر تصمیم، به اثر آن بر موقعیت شغلیاش فکر میکند. دیگری اما به دلیل بیماری آسم فرزندشان ایلیا، هر روز بیشتر و بیشتر از معماری مدرن بیزار میشود و بعد از تمسخر ایدههایش برای ساخت خانههایی با استاندارد مناسب، احساس میکند از طرف همکارانش طرد شده و هیچ همراهی ندارد. زندگی این خانواده کوچک در شهر تهران و آسیبهایی که از شهرسازی بیرویه متحمل میشوند داستان کتاب رهش است که مانند سایر آثار رضا امیرخانی محتوایی اجتماعی دارد و میتواند خوانندگان گوناگونی را راضی نگه دارد. جدال پایانناپذیر ماشینها و انسانها، بحث همیشگی شهرستان یا پایتخت و مقایسه جنوب شهر با شمال شهر از موضوعات اصلی این رمان ایرانی هستند. علا و لیا، به عنوان نمایندگان هر یک از این دوگانهها، در یک زندگی مشترک گرفتار آمدهاند، زوجی که با وجود ازدواج عاشقانهشان، حالا زبان مشترکی برای ارتباط با هم ندارند و دیگر همدیگر را نمیشناسند. در میانه این تفاوتها، پسرشان که به آسم مبتلاست نقش واسطهای را ایفا میکند که گاهی باعث نزدیکی و گاهی دلیل دوری است. ریههای مریض او نماد نشاطی است که شهر تهران هر روز بیشتر و بیشتر از آن محروم میشود و گویی به ما یادآوری میکند تنها برنده جنگ همیشگی طبقاتی، سودجویانی هستند که با معامله سلامت جسمی و روحی مردم به منفعت میرسند... .کلکسیون کلاسیک : سفر به مرکز زمین
توضیح کتاب :
رمان سفر به مرکز زمین، اثر ژول ورن بوده و ماجرای سفر یک پرفسور آلمانی به نام اوتو لیدنبراک به همراه برادرزادهاش را نقل میکند. آن دو بعد از رمزگشایی کتابی 700 ساله به زبان رومی در مییابند که میشود از دهانه آتشفشان به مرکز زمین رسید.
آنها با کمک یک راهنما به نام هانس این سفر را آغاز میکنند. از دهانه آتشفشان در روز و ساعتی معین پایین میروند، دایناسورها و حیوانات ماقبل تاریخ را میبینند و با خطراتی مواجه میشود و سرانجام هنگام بیرون آمدن ...
اکنون که به رخدادهای آن روز پرحادثه فکر میکنم، سخت میتوانم واقعیت ماجراجوییهایم را باور کنم، ماجراجوییهایی شگفتانگیز که وقتی یادشان میافتم، بهت زده میمانم.
عمویم مردی آلمانی بود که با خالهام، زنی انگلیسی، ازدواج کرد. عمو که به خواهرزادهی یتیم و بیپدرش بسیار وابسته بود، من را دعوت کرد تا در خانهاش در سرزمین پدری، زیرنظر خودش مطالعه و تحقیق کنم. خانه در شهری بزرگ بنا شده بود و عمویم، استاد فلسفه، شیمی، زمینشناسی، کانیشناسی و علوم دیگر بود.
یک روز که در آزمایشگاه وقت میگذراندم و عمویم خانه نبود، ناگهان احساس کردم باید بافتهای بدنم را بازسازی کنم، یعنی گرسنهام شد. میخواستم بروم سراغ آشپز فرانسویمان که عمویم، پروفسور لیدنبروک، ناگهان در خانه را باز کرد و با عجله از پلهها آمد بالا.
- اَکسِل ... اکسل ... اکسل...
- با عجله راه افتادم، اما پیش از آنکه به اتاقش برسم، در حالی که پلهها را سهتایکی میپریدم، پای راستش را محکم روی زمین کوبید: «اکسل ...» و با لحنی سراسیمه گفت: «داری میآیی بالا؟»