مطرود و دو داستان ديگر
بخشی از کتاب مطرود و دو داستان دیگر
شهر را درست نمیشناختم، شهر محل تولدم و محل اولین گامهایم در این جهان، و بعد گامهای دیگرم، آنچنان پُرشمار که گمان میکردم همهٔ ردپاهایم گم شده، اما اشتباه میکردم. چه کم بیرون میرفتم! گهگاه پشت پنجره میرفتم، پردهها را کنار میزدم و بیرون را تماشا میکردم.
اما بعد تندی برمیگشتم به کنج اتاق، به سوی تختخواب. در این هوایی که محاطم کرده بود احساس ناخوشی میکردم، احساس گمگشتگی در برابر هرجومرج چشماندازهای بیشمار. اما همچنان میدانستم در این برهه چهطور عمل کنم، در مواقعی که کاملاً ضروری بود.
اما اول چشم چرخاندم به سوی آسمان، همان جا که به ما مدد میرساند، که هیچ مسیری در آن نیست، که انسان در آن آزادانه پرسه میزند، همچون در برهوت، و هیچچیز سد نگاهت نمیشود، هر جا که چشم بگردانی، مگر حدودوثغور خودِ نگاه. سرِ آخر ملالآور میشود.
بچه که بودم گمان میکردم زندگی وسط دشت چه خوب است، و رفتم به خلنگزار لونِبورک۱ با فکر دشت رفتم به خلنگزار. خلنگزارهای نزدیکتر دیگری هم بود، اما صدایی مدام بهام میگفت، خلنگزار لونِبورک به کارت میآید. بهحتم عامل ۲lüne در این ماجرا مؤثر بود. از قرار معلوم خلنگزار لونِبورک بههیچوجه رضایتبخش نبود، بههیچوجه.
ناامید به خانه آمدم، و درعینحال آسودهخاطر. بله، نمیدانم چرا، اما هیچوقت ناامید نشدهام، اغلب در روزهای نخست ناامید میشدم، بدون آنکه همزمان، یا اندکی بعد، آسودگی خاطر انکارناپذیری احساس کنم.
مستاجر
معرفی کتاب مستاجر اثر رولان توپور
مستأجر رمانی است نوشته ی رولاند توپور، نویسنده ی فرانسوی زبان . مستأجر که در اصل در فرانسه در سال 1964 منتشر شد ، داستان یک پاریسی تبار لهستانی است ، کاوش در بیگانگی و هویت ،در مورد این سوال که ما چگونه خودمان خودمان را تعریف می کنیم .
ترلکوفسکی مستاجری که به خانه ی جدیدش پا می گذارد. خانه ای که مستاجر قبلی آن خودکشی کرده است. او کم کم به عجیب و غریب بودن همسایه ها و محیط آپارتمان پی می برد و ...
در یک سطح ، مستاجر داستان ارواح است ، داستانی در مورد تسخیر .
در سطح دیگر ، این داستان، مطالعه ی روانشناختی انسان است ، انسانی که در دنیای خصمانه ی نیروهای غیب و نامفهوم که کمر به نابودی او بسته اند گرفتار شده است. سرانجام ، مستأجر ممکن است در مورد مسئله بیگانگی فرد در جهانی ناشناس ، شهری متمدن اما بیگانه باشد.
به هر حال ، رولان توپور ، نویسنده جوان فرانسوی ، کافکا و احتمالا پو و هیچکاک را بخوبی می شناسد. بسیاری از صحنه های مستاجر ، در واقع ، کیفیت کابوس وار کتاب ، انسان را به یاد رمان های محاکمه، قصر و به ویژه مسخ می اندازد.
مستأجر وقایع هولناک و جذابی که به جنون می رسد را نشان می دهد ، زیرا ترلکوفسکی از نظر آسیب شناسی یک بیگانه اسن در آن محیط ، که با یک خودکشی معمایی که حضورش در آپارتمان جدید او به شدت حس می شود ، درگیر می شود. مستاجر بیش از آنکه یک داستان در مورد تسخیر روح باشد ، رمانی درباره کاوش اعماق گناه ، پارانویا ، و وسواس جنسی است.
فیلمی با اقتباس از این کتاب توسط رومن پولانسکی در سال 1976 ساخته شد که خودش هم نقش اول آن را بازی می کرد.
گور به گور
بخشی از کتاب گور به گور
«دارل رفته جکسن. گذاشتنش تو قطار، میخندید، تو اون واگنِ دراز هی میخندید، رد که میشد کلههاشون رو برمیگردوندند، عین کلّه جُغد. گفتم «به چی میخندی؟» «آره آره آره آره.» دو نفر گذاشتنش تو قطار. کت ناجوری تنشون بود، جیب پشتی طرف راستشون بالا اومده بود. پشت گردنشون رو خط انداخته بودند، انگار همین تازگی دو نفر سلمونی با هم با گچ خط کشیده بودند مثل مال کش. گفتم «به این هفتتیرها میخندی؟» گفتم «چرا میخندی؟ برای این که از صدای خنده بدت میآد؟» دو تا صندلی به هم چسبوندند که دارل بشینه کنار پنجره بخنده. یکیشون پهلوش نشست، یکیشون رو صندلی رو به روش نشست، که عقب عقب میرفت. یکیشون باید عقب عقب میرفت، چون که پول دولت پشت هر دونهش یک صورت داره، هر صورتیش هم یک پشت داره، اینها هم سوار پول دولت شدهاند، که گناه داره. سکه پنج سنتی یک روش زنه یک روش گاومیش؛ دو تا صورت داره ولی پشت نداره. من نمیدونم این چیه. دارل یک دوربین کوچک داشت که زمان جنگ تو فرانسه خریده بود. توش یک زن بود و یک خوک که دو تا پشت داشتند ولی صورت نداشتند. من میدونم این چیه. «برای همین داری میخندی، دارل؟» «آره آره آره آره آره آره.»»قزاق ها
در بخشی از کتاب قزاقها میخوانیم
چنین کاری با دختر وحشتناک بود، جنایت بود. از آن بدتر این بود که به یک بانو، به زن دمیتری آندرهایچ النین تبدیلش کنی، مثل زن قزاقی که با افسر ما ازدواج کرده است. اگر خودم میتوانستم قزاق شوم و با لوکاشکا گله بدزدم، چیخیر بخورم، ترانه بخوانم، مردم را بکشم و شبانه مست و لایعقل پشت پنجرهاش بروم، بیآنکه فکر کنم کی هستم و چرا این کار را میکنم، قضیه فرق میکرد. آن وقت میتوانستیم یکدیگر را بفهمیم، من هم میتوانستم احساس خوشبختی کنم. من سعی کردم این زندگی را ترک کنم و شدیداً احساس ضعف و شکست کردم. نتوانستم خودم و گذشتهی پیچیده، ناهماهنگ و زشتم را فراموش کنم. هیچ امیدی به آیندهام ندارم. هر روز این کوههای پُربرف و این زن خوشبخت و باوقار را در مقابل خود میبینم، و احساس میکنم این زن که یگانه امکان خوشبختی در این جهان است، به من تعلق ندارد. وحشتناکترین و شیرینترین چیز، در شرایطی که من هستم، این است که احساس میکنم او را میفهمم، اما او هرگز مرا درک نمیکند. درکم نمیکند نه برای اینکه از من پایینتر است، برعکس، او نمیخواهد مرا درک کند. او خوشبخت است، مثل طبیعت، منظم و آرام است و سرش توی کار خودش است. اما من موجودی فاسد و ضعیفم که میخواهم او احساس و رنج مرا درک کند. شبها نمیخوابیدم، بدون هیچ هدفی پشت پنجرهی اتاقش میایستادم و حساب بلایی را که به سرم میآمد نمیکردم. هجدهم همین ماه گروهانمان به مأموریت رفت. سه روز را بیرون از دهکده گذراندم. دلم گرفته بود و به همهچیز بیتفاوت بودم. خواندن ترانه، بازی ورق، نوشخواری، و حرف زدن از ترفیع بیشتر از همیشه برایم نفرتآور بودند. امروز به خانه برگشتم و ماریانا، خانهام، عمویروشکا، و کوههای پر از برف را از ایوان دیدم، و این احساس خوشحالی تازه و نیرومند برایم کافی بود تا همهچیز را بفهمم.ته جدولیها 6/ راز قلعهی افسونشده
در بخشی از کتاب ته جدولیها 1: راز داورهای خوابآلود میخوانیم:
راستش نمیفهمم چه چیز بامزهای توی اسم شهرمونه. دبستان ما توی ناحیهای از شهره که اون هم اسمش سوتو آلتوئه. کلاسهای پیش دبستانی و دبستان داره. حیاط بزرگی داره با تور و زمین بسکتبال و یه زمین فوتبال، و روی دیوار ورودیش این شعار نوشته شده: «جایی که آموزش هست برتری طبقاتی نیست.» (کنفسیوس) گویا کنفسیوس فیلسوف چینی مهمی بوده و حرفهای هوشمندانهی زیادی زده. انجمن اولیا برای نوشتن این جمله رأیگیری کردن. جملههای دیگهای هم بود که خیلی خوششون اومده بود، ولی نهایتاً جملهی چینی رو انتخاب کردن. به نظر من خیلی باحاله. هر چند که خب، درست نمیدونم دقیقاً میخواد چه حرفی بزنه...ته جدولیها 2/ راز هفت گلبهخودی
در بخشی از کتاب ته جدولیها 2: راز هفت گل به خودی میخوانیم:
بهش گفتم چرا میخوای النا رو ببری توی تیم خودتون؟ چشمهای النا چهارتا شد. انگار که سوال خیلی بدی کردم. لوسین خندید. البته دست و پا شکسته گفته بودم چون انگلیسیم زیاد خوب نیست. البته لوسین کاملاً متوجه سوالم شد چون گفت: «اُلَلَه!». بهش نگاه کردم و سعی کردم بفهمم منظورش چیه. نمیدونستم اُلَلَه یعنی چی. شاید یعنی جوابت رو نمیدم یا هر کی رو دلم بخواد میبرم تیم خودمون یا شاید اصلاً یعنی به تو مربوط نیستش. شایدم اصلاً معنای خاصی نداره. خلاصه این که گفت و رفت. النا نگام کرد. پرسید: «این چه سوالی بود پرسیدی؟» گفتم: «چی شده حالا؟ مگه فقط تو حق داری با لوسین حرف بزنی؟» النا با تعجب نگاهم کرد.جنگاوران جوان 5 (جادوگر شمال)
این مجموعه فانتزی در سال 2004 در استرالیا منتشر شد. فلنگن اولین بار؛ داستانهای این مجموعه را برای پسرش نوشت تا به کتاب خوانی تشویق شود. تا کنون دوزاده جلد از این مجموعه منتشر شده است. چندین سال است که اهالی آرالوئن در صلح و صفا روزگار می گذرانند غافل از اینکه ارباب باران و تاریکی، بار دیگر دست به کار دسیسه ای تازه است. اما گیلان، ویل و دوستش هوراس که جنگجوی جوانی است، در ماموریت ویژه ای به سرزمین همسایه می روند و در آن جا با اتفاق تکان دهنده ای رو به رو می شوند: تمام اهالی آنجا یا فرار کرده اند و یا اسیر شده اند. در این میان ویل و هوراس تنها کسانی هستند که می توانند سرزمین هایشان را نجات دهند.
رمان کلاسیک جیبی (جلد69) – جان کریستوفر وقتی سه پایه ها به زمین آمدند(چهار گانه 3)
چهارگانه ای از جان کریستوفر، درباره هجوم موجوداتی غیرزمینی ـ سه پایه ها ـ به کره زمین. مهاجمان اراده انسان ها را تسخیر کرده و آنها را به بردگی کشانده اند. ولی گروه اندکی از افراد آزاد تلاش می کنند تا با اقدامات هولناک دشمن مبارزه کنند. در جلد چهارم این مجموعه، سه پایه ها از طریق امواج تلویزیونی اختیار ذهن انسان ها را هم دست می گیرند. کوه های سفید، شهر طلا و سرب، برکه ی آتش و وقتی سه پایه ها به زمین آمدند، عنوان های هر جلد از این چهارگانه است.