تندباد
معرفی کتاب تندباد
لوران گوده در کتاب تندباد، شما را با شخصیتی مواجه میکند که به خاطر فساد، تلخی و رنجی که در پیرامونش وجود دارد از زندگی به تنگ آمده و مدام مشغول روایت از جهان خشنی است که او را دربرگرفته و به قول خودش «دوست دارد سیاه و آزاد بمیرد». تندباد (Ouragan roman) رمانی پر از روایتهای کوچک از محلههای پست، کشمکشها و تلاش برای حفظ هویت است. راوی مانند قصهگویان سیاه پوست قرن نوزدهم مداوم روایت میکند و باعث میشود شما با قصهها و کلماتش میخکوب شوید. لوران گوده (Laurent Gaude) نویسندهای است که در هر یک از آثارش به گوشهای از جهان میرود و با پرداختن به رویدادها، آداب و رسوم، تاریخ و مصیبتهایی که انسان ناخودآگاه با آنها درگیر میشود، نگاهی از دنیای متفاوت در برابر چشمان شما میگذارد. او در این داستان به آمریکا میرود و قهرمانانش را از نیواورلئان و لوئیزیانا انتخاب میکند، شخصیتهایی که خود را رودرروی تندباد کاترینا (اوت 2005) میبینند و خط سرنوشتشان در تصویری از آخر زمان با هم تلاقی میکند. هنگامی که توفان شروع شد بیشتر محلههای مرفهنشین خانه خود را تخلیه کردند، اما ساکنان سیاه پوست بخشهای فقیر در خانههای خود ماندند چون نه وسیلهای برای فرار داشتند و نه تمایلی، چرا که زندگی برای آنها در جای دیگر بیمعنا بود. گوده که پس از این فاجعه بسیار دگرگون شده بود، تصمیم گرفت عکسها و مقالههایی از روزنامههای آن روزها را گردآوری کند. او در برنامهای تلویزیونی میگوید که عکس زن سیاه پوستی که پرچم امریکا را بر شانه حمل میکند از یکی از همین عکسها زاده شده است. او به دنبال شخصیتی بود که لبریز از خشم و نفرت است و اضافه میکند «برای من جالب است که در چنین مواقعی آتشسوزی جنگلها، زمین لرزهها، فوران آتشفشانها انسان پی میبرد که نیروی حاکم بر این سیاره هم تراز قدرت او نیست و چیزی مبهم و ژرف وجود دارد که بشر واقعاً در برابر آن حقیر است. اینکه غرور انسان در چنین لحظههایی خرد میشود و از بین میرود واقعاً جالب است.» بسیاری از استعارههای رمان برگرفته از تورات هستند، از جمله کشتی نوح در دل توفان و سیلاب و هرگونه ارجاع به کتابهای مقدس ناخواسته و غیر عمد بوده و نویسنده هیچ علاقهای نداشته که مفاهیم دینی را وارد چهارچوب داستان کند. در بخشی از کتاب تندباد میخوانیم: به خیابانهای شهر نگاه میکند که دارند خالی میشوند و به مردمی که دسته دسته میدوند و خانهها را ترک میکنند و میداند که جایی برای او نخواهد بود. پدرها را میبیند که ماشینها را پر از بار میکنند و بنزین ذخیره برمیدارند، مادرها را میبیند که با قیافههای درهم کشیده برای چندمین بار از بچههاشان میپرسند که آیا قمقمهها را پر کردهاند یا نه، همه را نگاه میکند و میداند که جزء آنها نیست. او میماند چون ماشینی ندارد، چون نمیداند کجا برود و خسته است. میماند، شهر در تب و تاب است و او جزء شهر نیست. مردم میترسند، عرق میریزند و هول برشان داشته که یک دقیقه را هم هدر ندهند، ولی او با آنها نیست. واقعاً نمیترسد، به مرگ فکر نمیکند، فقط فکر میکند که این هم یک امتحان است، امتحانی سخت. میداند که دوباره از پا درمیآید، انگار زندگی فقط همین است و او باید تسلیمش شود. به مردها و زنهایی که میروند نگاه میکند و به محلهی نکبتبارش برمیگردد، سرافکنده برمیگردد. خیابانهای اینجا آرامتر از مرکز شهرند. کسی در جنب و جوش نیست. باز خیابانهای پهن و فقیرانهای را میبیند که حتی خانههاشان هم خسته به نظر میرسند و بیاختیار صدای چکشِ قاضی را میشنود. باد بلند میشود. توفان نزدیک میشود و مثل همیشه قسمت آنهاست، قسمت بدبخت و بیچارههای درمانده، فقط مال آنها. موقع پرداخت صورت حساب به نظرش میرسد که زن جوان طور عجیبی نگاهش میکند. شاید از اینکه آدمی عادی دیده جا خورده است. حتماً با خودش فکر کرده بود که مسافر اتاق 507 مردی است بدبخت، معتادی که بیرون کردنش به این راحتیها نخواهد بود. « از مینیبار استفاده کردید؟» اشاره میکند که نه و بعد اضافه میکند، «فقط یک تماس تلفنی داشتم.» زن درحالیکه با اخم به صفحهی کامپیوتر زل زده تصدیق میکند. رسیدش را چاپ میکند و میگیرد طرفش. او نگاه میکند. مدت مکالمه مشخص است: یک دقیقه و پنج ثانیه. خندهاش میگیرد. یک دقیقه و پنج ثانیه. زمان خیلی کمی بود برای بیرون کشیدنش از آن اتاق. شماره گرفته بود. به رغم سالهای سپریشده هنوز شماره را از بر بود. فکر کرده بود خودش گوشی را برمیدارد یا اینکه باید پیغام بگذارد. برای شنیدن صدایش سر از پا نمیشناخت، ولی صدای بچگانهای جواب داده بود. لحظهای مکث کرده و بعد گفته بود «سلام، اسمت چیست؟» پسر بچهی آن طرف خط با اطمینان جواب داده بود «بایرون.» پرسیده بود «رز آنجاست؟» بچه انگار مردد بود. با صدای اخمآلودی جواب داده بود «مامانم؟» گفته بود «آره، به مامانت بگو من دارم میآیم.» بچه حرفش را بریده بود، «شما؟» شرم عجیب و خاصی سرتاپایش را گرفته بود. «کینو برنس.» و تکرار کرده بود «بهاش بگو من دارم میآیم.» و گوشی را گذاشته بود. یک دقیقه و پنج ثانیه. حالا دوباره به این لحظهها فکر میکند و نیروی تازهای در وجودش ریشه میدواند. ضربان رگهایش را حس میکند. عجله دارد. عجله دارد که این چند صد کیلومتر را طی کند و برود، آنقدر برود تا به او برسد، عجله دارد که پشت فرمان ماشینش بنشیند و بدون خوردن و نوشیدن براند، چهارصد کیلومتر براند. عجله دارد. این بیقراری از کی سراغش نیامده بود؟رمان کلاسیک جیبی (جلد69) – جان کریستوفر وقتی سه پایه ها به زمین آمدند(چهار گانه 3)
چهارگانه ای از جان کریستوفر، درباره هجوم موجوداتی غیرزمینی ـ سه پایه ها ـ به کره زمین. مهاجمان اراده انسان ها را تسخیر کرده و آنها را به بردگی کشانده اند. ولی گروه اندکی از افراد آزاد تلاش می کنند تا با اقدامات هولناک دشمن مبارزه کنند. در جلد چهارم این مجموعه، سه پایه ها از طریق امواج تلویزیونی اختیار ذهن انسان ها را هم دست می گیرند. کوه های سفید، شهر طلا و سرب، برکه ی آتش و وقتی سه پایه ها به زمین آمدند، عنوان های هر جلد از این چهارگانه است.
رمان کلاسیک جیبی (جلد68) – جان کریستوفر برکه ی آتش(چهار گانه 3)
چهارگانهای از جانکریستوفر، درباره هجوم موجوداتی غيرزمينیـ سهپايههاـ به كره زمين. مهاجمان اراده انسانها را تسخير كرده و آنها را به بردگی كشاندهاند. ولی گروه اندكی از افراد آزاد تلاش میكنند تا با اقدامات هولناک دشمن مبارزه كنند. در جلد چهارم اين مجموعه، سهپايهها از طريق امواج تلويزيونی اختيار ذهن انسانها را هم دست میگيرند. کوههای سفید، شهر طلا و سرب، برکهی آتش و وقتی سه پایهها به زمین آمدند، عنوانهای هر جلد از این چهارگانه است.
رمان کلاسیک جیبی (جلد67) جان کریستوفر شهر طلا و سرب(چهار گانه 3)
چهارگانه ای از جان کریستوفر، درباره هجوم موجوداتی غیرزمینی ـ سه پایه ها ـ به کره زمین. مهاجمان اراده انسان ها را تسخیر کرده و آنها را به بردگی کشانده اند. ولی گروه اندکی از افراد آزاد تلاش می کنند تا با اقدامات هولناک دشمن مبارزه کنند. در جلد چهارم این مجموعه، سه پایه ها از طریق امواج تلویزیونی اختیار ذهن انسان ها را هم دست می گیرند. کوه های سفید، شهر طلا و سرب، برکه ی آتش و وقتی سه پایه ها به زمین آمدند، عنوان های هر جلد از این چهارگانه است.
بیرون در
کتاب «بیرون در» رمانی نفسگیر از محمود دولتآبادی است. شخصیت اصلی این رمان زنی سیوپنجساله به نام آفاق است. نویسنده برشی کوتاه از زندگی آفاق را در کشاکش روزهای پس از انقلاب روایت کرده است.
مخاطب در این رمان به همراه شخصیت اصلی در جستوجوی مردی است که آفاق دیدار کوتاهی با او داشته و اکنون درصدد پیبردن به دلیل این ملاقات است.
جنس روایت این رمان صد و چهل و چهار صفحهای متفاوت است. طوری که یکسره و بیتوقف داستان میگوید و حتی فصلبندی ندارد.
با شروع مطالعهی کتاب، ناگهان به وسط داستان پرت میشوید و به تدریج باید باحوصله، تکههای گمشدهی این پازل را بیابید و کنار هم بچینید.
دولتآبادی، متولد ۱۳۱۹و خالق رمان بلند دهجلدی کلیدر است. او نویسندهای رئالیست است و شخصیتهای آثارش غالبا با موضوعاتی چون جنگ و دیگر مسائل تاریخی و سیاسی دست به گریباناند.
اگر به سبک نویسندگی محمود دولتآبادی علاقه دارید، بیشک از خواندن این کتاب لذت خواهید برد.
در بخشی از کتاب میخوانیم: «این هم صبح. صبح آمد و روشنایی پهن شد روی درودیوار حیاطی که یک لنگه از در قدیمی فلزیاش کج -همچنان کج نیمهباز بود - انگار که باقی مانده بود نیمهباز چنان که لنگهی سنگین در خودش را فروانداخته بود و نیمی از لبهی پایینیاش گیر کرده بود توی زمین و خیلی زور میخواست که آن را از زمین جدا کنی و بکوشی چفتوجفتش کنی به لنگهی سالم ایستاده که آن لنگه هم در جای خود خشک شده بود و ده سانتی خاکوگل خشکیده آن را توی خودش قالب گرفته، بینیاز انگار به بازوبسته شدن.»
فرانی و زویی
کتاب فرانی و زویی نوشته جروم دیوید سالینجر ترجمه میلاد زکریا توسط انتشارات مرکز با موضوع ادبیات، ادبیات داستانی، رمان خارجی به چاپ رسیده است.
کتابشناسی آثار جی. دی. سالینجر بسیار کوتاه است اما او با همین مجموعهی کمحجم آثار، یکی از پرتأثیرترین و پرخـوانندهتـرین نویسنـدگان معـاصر آمریکا بوده است. نخستین اثر مشهور او ناتور دشت، که روایت رنجها و دغدغههای نسلی از دانشجویان و نوجوانان آمریکای پس از جنگ دوم است با ستایش بسیار روبهرو شد و آن نسل را به طرفداران و خوانندگان شیفتهی او تبدیل کرد. فرانی و زویی، که از مهمترین آثار دیگر او شمرده میشود، و فیلم ایرانی پری، ساختهی داریوش مهرجویی، گونهای انطباق بومی آن است، مملو از اندیشههای ژرف دربارهی مسائلی همچون عرفـان و تأمل: تلاش دانشپژوهـان در اندوختن گنجینههـای آکادمیک به جـای پول، و شجاعت هیچکس نبودن!
حقایقی که به زودی خواهید خواند قاعدتا خودشان حرف هایشان را خواهند زد، ولی، فکر می کنم حتی اندکی مبتذل تر از آن چه معمولِ حقایق است. بنابراین، در مقام جبران، با همان نفرت جاودان و وسوسه گر شروع می کنیم: مقدمه رسمی نویسنده. مقدمه ای که من در ذهن دارم نه تنها بیشتر از آن که بتوانم خوابش را ببینم مفصل و جدی است، بلکه همچنین به شکل آزاردهنده ای شخصی است. اگر، از بخت خوش، درست از کار در بیاید، در عمل با یک گردش اجباری در موتورخانه کشتی قابل مقایسه خواهد بود، که خود من در نقش راهنما با یک لباس شنای یک تکه قدیمی یانتزن جلوتر از همه راه را به بقیه نشان می دهم. مستقیما برویم سراغ بدترین قسمت ماجرا. چیزی که قرار است بخوانید در واقع به هیچ وجه یک داستان کوتاه نیست، بلکه یک جور فیلم خانگی منثور است؛ و کسانی که آن را دیده اند و مصرانه مرا از پرداختن به هر برنامه جدی برای پخش آن برحذر داشته اند. این حق من و مایه شرمساری من است که فاش کنم گروه مخالفان تشکیل شده است از هر سه بازیگر آن، دو زن و یک مرد. ابتدا به سراغ بازیگر نقش اول زن می رویم، که گمان می کنم ترجیح می دهد مختصرا زنی آرام و پخته توصیه شود.
به نظر او اگر من بلایی سر سکانس پانزده-بیست دقیقه ای که در آن او چندین بار دماغش را می گیرد می آوردم – یعنی تا آن جا که من فهمیدم، قیچی اش می کردم- شاید همه چیز به حد کافی خوب پیش رفته بود. او می گوید نفرت آور است آدم یک نفر را تماشا کند که مدام فین می کند. خانم دیگر گروه، بازیگر نقش دوم شوخ و شنگ و سرخ و سفید، به این اعتراض دارد که او را در لباس خانه کهنه اش به اصطلاح تصویر کرده ام. هیچ کدام از این لعبت ها (اسمی که هر دو اشاره کرده اند دوست دارند به آن خوانده شوند) اعتراض چندان جدی ای به پیشنهادهای -در مجموع- استثماری من نمی کنند. در واقع، دلیلش خیلی ساده است. هر چند که، برای من، تا حدودی مایه خجالت است. آن ها از روی تجربه می دانند که با اولین کلمه تند و ملامت آمیز اشک از چشم های من جاری می شود. در هر حال، این نقش اول مرد است که بلیغ ترین درخواست را برای متوقف کردن تهیه فیلم از من کرده است. او حس می کند طرح به عرفان، یا رمز و راز مذهبی، وابسته است -در هر صورت به وضوح گفته است که حضور بیش از حد نمایان چنین عناصر ماورایی که او می گوید یک جورهایی ناراحتش می کنند، تنها می تواند روز و ساعت بی آبرویی حرفه ای مرا تسریع کند و جلو بیندازد.
دوباره از همان خیابان ها
کتاب دوباره از همان خیابان ها نوشته بیژن نجدی توسط انتشارات مرکز با موضوع ادبیات، ادبیات داستانی، رمان ایرانی، مجموعه داستان به چاپ رسیده است.
بیژن نجدی در نوشتن و سرودن پرکار، اما در انتشار دادن کمتر فعال و پیگیر بود. اما همان ده داستان کوتاهی که نخستین کتاب منتشرشدهی او را تشکیل دادند (یوزپلنگانی که با من دویدهاند، نشرمرکز، 1373) کافی بودند تا جامعهی ادبی ایران قدر او را بداند، کمیت را به جای کیفیت نگیرد، و خصلت متمایز و ممتاز داستانهای او را تشخیص دهد. نجدی قرار بود به دیگر نوشتههایش هم سروسامانی بدهد و آنها را آمادهی انتشار سازد، اما متأسفانه دست تقدیر تحقق این امر را در حیات او میسر نساخت. در کتاب حاضر برخی از داستانهای بازمانده از او، که به همت همسر همدل وی آمادهی نشر شده، گرد آمدهاند. داستانهای ناتمام بازمانده از او نیز در مجموعهی دیگری با نام داستانهای ناتمام انتشار یافته است.
مباحث کتاب دوباره از همان خیابان ها
یک سرخپوست در آستارا
آرنا یرمان و دشنه و کلمات در بازوی من
بیگناهان
نگاه یک مرغابی
دوباره از همان خیابان ها
بیمارستان نهه قطار
تن آبی تنابی
تاقچه های پر از دندان
یک حادثه کوچک
مرثیه یی برای چمن
من چی را می خواهم پیدا کنم
مانیکور
زمانه نه در ساعت
بی فصل و نادرخت
روان رها شده اشیا
آن سالها هرسال دوبار پاییز می آمد
خا
هتل نادری
راز فال ورق رمان فلسفی
کتاب راز فال ورق رمان فلسفی نوشته یوستین گوردر ترجمه عباس مخبر توسط انتشارات مرکز با موضوع ادبیات ملل، رمان خارجی، داستان های خارجی به چاپ رسیده است.
داستان این رمان فلسفی درباره پسری به نام «هانس توماس» است که مادرش سال ها قبل همسر و فرزندش را ترک کرده است.
پدر خانواده پس از دیدن عکس همسرش در مجله مانکن ها متوجه میشود که او در یونان زندگی میکند و در نتیجه تصمیم میگیرد به جستوجوی همسرش برود. هزینه این سفر را پدر طی یک بخت آزمایی برنده شدهاست و مسافرت با اتومبیل فیات شخصی صورت میگیرد. چند لایه بودن ماجرای داستان، بهقدری دوستداشتنی است که مدتها پس از مطالعه آن، همچنان به ماجراهای دریانورد در جزیره، خشتهای مو نقرهای و تکِ دل غمگین فکر خواهید کرد. رمان «راز فال ورق» یافته های عمیق فلسفی را در قالب داستانی ساده و در عین حال معمایی و تخیل برانگیز به خواننده منتقل می کند. در این کتاب نشانه های آشکاری از اندیشه فیلسوفانی چون سقراط، افلاطون و فردریش نیچه به چشم می خورد.
یوستین گوردر در این کتاب نیز چون اثر پرآوازه دیگرش، دنیای سوفی توانایی ادبی خود را در آمیختن جهانهای واقعی و تخیلی و جهش از یکی به دیگری و نیز درهم بافتن داستانی پر فراز و فرود را با پرسشهایی فلسفی و هستیشناختی، نشان میدهد. سفر هانس و پدرش از نروژ تا یونان سفری واقعی است اما در ضمن آن، هانس کتابی جادویی با نوشتههایی ریز پیدا میکند که در آن چهرههای روی ورق جان میگیرند و ماجراهای خیالی این کتاب مینیاتوری با داستان زندگی خود او درهم میآمیزند و در خلال آن، تاملات متفکرانه پدرش او را با مسائل بزرگ حیات آشنا میسازد.» در قسمتی از کتاب میخوانیم: «شاید در باغ با یک مریخی برخورد نکنی، اما به احتمال زیاد روزی با خودت برخورد خواهی کرد. روزی که این اتفاق بیفتد نیز احتمالا از ترس جیغ کوتاهی خواهی کشید، و چنین واکنشی کاملا درست است چون این قضیه که تو درک کنی یک موجود زنده ساکن در یک سیاره، برجزیره ای کوچک در کاینات هستی، هر روز برایت اتفاق نمیافتد
معرفی مباحث کتاب راز فال ورق رمان فلسفی
یک سرباز آلمانی سوار بر دوچرخه در جاده روستایی نمایان شد
پخداوند در عرش اعلا نشسته و به مردمی که به او توچه ندارند می خندد
تزیین کف جنگل در فاصله ای چنین دور از مردم کمی عجیب است
آنچه در دستان خود داشتم یک کتاب کوچک بود
شنیدم که پیرمرد در اتاق زیر شیروانی به این سو و آن سو می رفت
نوشابه ای که بیش از هزار بار بهتر است
یک سیاره اسرارآمیز
ماند گردبادی از سرزمین بیگانه