استخوان
کاوه از میدان جنگ مرخصی گرفته یا گریخته است تا در روستای پدری، در کنار قوم و خویش، استراحت کند، سوگوار دوستی باشد، خاطراتی بیابد و در عاقبت کارش بیندیشد. اما مردی در آنجا به دنبال دختر گمشدهاش است.
کاوه درمییابد که بسیاری به این روستای مرزی میآیند تا بگریزند.اما در میان سخنان و حدیث اقوامش درمییابد که از خانوادهی خودش نیز بسیاری گمشده یا مفقودند.
به دنبال پاسخی برای این معما میرود و با گذشتهی نامعلوم پدر و مادر خودش مواجه میشود. دیگر میکوشد تا راز زندگی مادرش را بداند و جوابی در چرایی تاریکی و ابهام سرگذشت وی بیابد.
کاوه در این روستای پرت و دورافتاده، در مکانی که قبرستان عظیمترین و مهمترین بخش آن است، با سرگذشت خانوادهاش روبهرو میشود، میکوشد تا از نقلقولها و تصاویر و خاطرات داستانی سرراست ببافد و باز میفهمد که این ممکن نیست.
گاه آن اطلاعات در تأیید یکدیگر است و گاه کل ساختمان روایت کاوه را به هم میریزد.
رمان استخوان بازتاب تلاش نسلی است که هویتی جعلی داشته است، با آن خوش بوده و از آن قصهها و افسانهها بافته است اما حوادث روزگار دروغین بودن آنهمه را عریان کرده است.
کسانی میگریزند تا از این واقعیت دردناک در امان باشند، عدهای کتمان میکنند و دل به همان قصهها میبندند و گروهی سر در پی حقیقت میگذارند و از پا میافتند.