خرده روايتهاي بي زن و شوهري
کتاب خرده روايتهاي بي زن و شوهري: ما خانهها، کوچهها، خيابانها و آدمهاي زيادي را ترک گفتيم، اما اگر جرأت مرور خاطراتشان را داشته باشيم، لحظه پرتپشِ لرزش و ريزش دل را حتماً تجربه کردهايم. لحظه سکوت پرهياهويي که با تباني ذهن سمج و دلِ ناماندگار پديد ميآيد و بس... بارها با خودمان گفتيم اگر دل هم مثل چشم در داشت ميبستيم يا اگر بلد بوديم، ذهن را از خاطرهها، و حافظه بويايي را از تمام عطرهاي گذشته خلاص ميکرديم، اما بدون اينها تنهاييمان را چگونه پر ميکرديم؟ آدمها ميآيند که بروند، رفتنشان به اندازهي آمدن نامنتظر و تکاندهنده است و ما با تواني که نميدانيم از کجا آوردهايم سنگينترين اتفاقها را ناباورانه تاب آورديم، با صبري که به تلخي آموختيم، نظرکردن و گذرکردن پيشه کرديم با اين باور که در گوشهها و زوايا و پس و پشت تمامي هدفهاي بزرگ و کوچکمان تحفهاي به اسم زندگي خانه دارد که بايد بتوانيم حظش را ببريم.