هر نُه نفر برای صرف شام پشت میز نشستند. زیر نور زرد و ملایم مغرب و در آشپزخانهی سنگفرششدهی خانه، پشت میز دراز چنین خانههایی. تررو اندکی سرش را بلند کرد و هرازگاهی چند کلامی با بچهها سخنی گفت؛ اما هنوز هم ترسی در وجودش بود. با تاریکتر شدن هوای بیرون، طوری نشست که چشم بینایش رو به پنجره باشد.