زنان فراموش شده
« زنان فراموش شده » قصه زنانی است که همراه کوچ تابستانی به ییلاق میآیند.زنی دراین میان ، نظارهگر کولیهای کنجکاوی است که دورشدن او را به تماشا نشستهاند : « مادر از همان آغاز که سایه پدر را بر نوک قله کوه میبیند ، میداند جفت خود ، مرد زندگیاش را یافته است . میداند مشک آب را که برداشت و به سوی او راه افتاد ، با خانواده و ایل وداع کرده است . میداند که اگر نتواند پدر را مجذوب خود کند راه بازگشتی ندارد . میداند به چشم کولیها و حتی پدر و مادرش او رفته است ، متعلق به مردی است که انتخاب کرده است . حتی میداند اگر نتواند پدر را با خود همراه کند چه باید بکند ، کجا باید برود ، اما نمیداند برای اینکه بتواند میل پدر را به سوی خود بکشد چه باید انجام بدهد . »
مرد که مقاومت زن در دلش نشسته است ، خم میشود تا گوسفندی جلو پاهایش بر زمین بگذارد و پیشکش کند ، و زن خوشحال است که با شادمانی قبیله را ترک میکند . او سوگند خورده است که مثل ماه به شب ، به مرد خود وفادار بماند . اما . . . کوشان ، نویسنده نامآشنای مهاجری است که خوانندگان قصههای خود را دارد . داستانهای او حسی و واقعیاند ، خشم طبیعت و طغیان انسانها علیه جبر زمانه ، پسزمینه قصههای اویند . کتاب « زنان فراموش شده » روایتی از این ماجراست .
درختم دلشوره دارد
« خوابم نمیبَرَد . دیشب هم خوابم نبرد . هنوز به صداهای اینجا ، نور اینجا و تنگی فضایش عادت نکردهام . دیوارهای دور و برم چنان به هم نزدیکند ، دستهام چنان سرد است و قلبم زیر فشار و سنگینی ناشناس چنان کند و بیصدا میزند که میترسم مرده باشم . . . . نمردهام ، نفس میکشم و میتوانم چشمهام را باز و بسته کنم . پلکهام که سنگین میشود و روی هم میافتد ، مردی از پشت بلندگو با فریاد کسی را صدا میزند . انگار چرخگوشت روشن شده است . » داستانی در ٢٣ فصل روایت دردناک نویسنده از ماجرایی است که مخاطب را تا انتها با خود میبرد .
« مگر نمیخواهی خبرنگار بشوی ؟ باید دستت روان بشود . ورز بیاید . » خندیدم . یعنی چه ؟ مینشینم و سرم را به دیوار تکیه میدهم . به شیوا نگاه میکنم . شب سومی است که مینشینم ، سرم را به دیوار تکیه میدهم و نگاهش میکنم . کار دیگری ندارم ، جز نگاه کردن و فکر کردن . فریده خرّمی داستان نویس و مترجم است . پیش از این مجموعه داستان « پسرخاله ونگوگ » را نوشته و « لیزی دهن زیپی » و « قصههای شاهزاده خانم » را برای نوجوانان ترجمه کرده است .
داستانِ من
رمان « داستان من » حدیث آدمهایی همسان است که با قرار گرفتن در گرهگاههای زندگی راه از همدیگر جدا میکنند . نه که حدیث تازهای باشد ، دیگرگون شدن آدمهای همگون با گذر زمان و شرایط زیستن ، اما ، نگاه به آن میتواند تازه باشد . رمان « داستان من » حدیث آدمهایی همسان است که با قرار گرفتن در گرهگاههای زندگی راه از همدیگر جدا میکنند . پختهمردی – به گونه همهمان – گذشته را به دید میآورد : دید اکنونش . شاید به امید بهانهای برای زیستن . سه چهار دانشآموز را میبیند که میبالند با هم و زندگی را چون همهمان آزمون میکنند ، اما . . . اما امواج قَدَر سال ١٣٥٧ از راه میرسند و اینجاست که آن سه چهار یار به ظاهر همسان راههایی نه به یک شکل برمیگزینند . نه که گزیری نباشد ؛ گاه انتخاب است . آنچه در وجودشان جوانه زده پس پشت رفتارها و در باهم بودنشان رشد کرده به یکباره و بیتعارف رو میشود .
راههاشان به صورت هم چنگ میزنند . رمان « داستانِ من » گویههای خاموش مرد میانسالی است از آن روزها ، آن سالها . انتخابی که آشکارا قد برافراخته و ستیز ناگزیر آنها را رو میکند . حدیث بودن آدمهایی چند بر آناتی از گردش این کره خاکی که بسیار آدم دیده و فراوان رویارویی . رمان « داستانِ من » ناخنکی است به حافظه پیر این کره خاکی . جمشید طاهری شاعر و نویسندهای است که بیش از ده رمان نگاشته اما در این دهه آرام آرام از آنها فاصله گرفته ابتدا با رمان « شبانههای پدرم » با ژانر پیشین خداحافظی کرده و اکنون با این رمان راه جدیدی را میآغازد. دیگر او به خوانندگان خاص ادبیات میاندیشد .
خیالات
پژوی مشکی رنگ از مقابلش گذشت وجلوتر توقف کرد ،بعد بلافاصله دنده عقب گرفت وجلو شهلا ایستاد. راننده شیشه را پائین داد. بلند گفت :(( بیایید بالا می رسونمتون.)) شهلا هنوز راننده راندیده بود. بی اعتنا گفت :(( خیلی ممنون منتظرم تاکسی بیاد. شما بفرمایین.)) دور نیست ، اتفاقی غریبب نیست. خیالات درهمین نزدیکی است . روزمره ای است که آرام آرام مسخ می کند. می رود، می آید وعادی جلوه می کند.
خوابهای گمشده
راوی «خوابهای گمشده» مرد جوانی است که خانوادهاش او را روانپریش میدانند. این مرد جوان ادعا میکند با روح فامیل خود که مردهاند در ارتباط است .... چرا که روح مادربزرگش او را ترغیب کرده به خانه پدریاش برگردد زیرا حقایق زیادی است که او باید بداند. نویسنده داستان در پی مرور روایتهایی گوناگون از راویان مختلف به دل گذشتههای دور این خانواده نقب میزند و خاطرات نوستالژیکی را برای خواننده تداعی میکند. خواننده در انتهای داستان متوجه میشود تمامی آنچه که روایت شده دستنوشتههای راوی است که اکنون خود نیز به گمشدگان پیوسته: «خوابهایم را گم کردهام، اینک منم و روزهایی پیوند خورده با کابوس. من به آن سو رسیدهام.
آخر خوابهای گمشده. گمشدگان همه این جایند. کسی آیا خواب مرا میبیند؟» زنگ زده بودم به مادر و گفته بودم مامان، خواب وحشتناکی دیدهام! خواب دیدم شما مردین و از مرگتون دو سال گذشته، خونه رو هم فروختیم و .... مادر پای تلفن خندیده بود. گفته بودم مامان، خدا را شکر که خواب بودم، الام میآم دیدنتون تا مطمئن بشم که بیدارم. گوشی را که گذاشته بودم، از خواب پریده بودم! کابوس سرجایش بود!
خنده را از من بگیر
امیر نوجوانی در آستانه بلوغ فکری و جسمی با جهان ذهنی رو به تحولش، درگیر حوادثی میشود که خود، دخالتی در پیدایی آنها ندارد. بزرگترها میآیند و میروند، تصمیمها را دیگران میگیرند و پیاده میکنند و بمبها را هر کجا که بخواهند فرو میریزند و... در این میان امیر و نزدیکترین دوستش - مهدی - در حال بزرگشدن، مستقل اندیشیدن و اعمال رفتارهایی مختص خود و متمایز از دیگران هستند. در بحبوحه جنگی که دامنهاش تا خانهها کشیده شده، خانوادهای از سنندج به کرج و محلهای که امیر در آن ساکن است مهاجرت میکنند. ورود این خانواده، فرد متفاوت دیگری به نام علی را با این دو نفر همراه میسازد.
خانواده تازهوارد در محله در مظان اتهامهای سیاسی و اعتقادی قرار میگیرند و به این ترتیب این سه نفر ناخواسته وارد جریانی چالش برانگیز میشوند. امیر دل به خواهر علی (خانواده مهاجر) میبندد و سعی میکند بر او که بخاطر نزاعهای قومی معلول شده ترحم کند. فاصله اهالی محل با آن خانواده زیاد و زیادتر میشود تا آنکه....
خط تیره، آیلین
رمان خط تیر آیلین با میهمانی دورهای زنها شروع میشود. ریخت و پاش و سر و صدای میهمانی به سکوت و خلوت مهرانگیز میرسد. شکست عشقی فرانک ــ خواهر مهرانگیز ــ گره اصلی نیست ولی محور پنهان این رمان است. گره اصلی داستان با آمدن آیلین شکل میگیرد. صمیمت همسر مهرانگیز با آیلین، روابط آنها را سردتر میکند تا اینکه فردین به ایران برمیگردد و... . انسانهای دیگرگون شده با زمان و عشقهایشان، انسانهای جامانده از زمان و عشقهایشان. انسانهای پیش افتاده از زمان و عشقهایشان، انسانهای .... و که میداند کدام راه از این هزار راه تو در تو ختم به افسوس نیست. این کتاب جذاب و ژرف ، مجالی است برای دیدن دیگر باره خود، دیگر و ما.
چشمهای سیمونه
در چشمهای « سیمونه سوله » چه رازی نهفته بود که ماریانا چنین دلبسته او شده بود . سالها پیش ، هنگامی که سیمونه پسر بچهای بیش نبود در خانه او خدمتکاری میکرد . ماریانا با خانوادهاش آشنایی داشت . خانوادهای فقیر ولی شریف و از نسلی ماندگار . پدر و مادر هر دو بیمار و رنجور و خواهرانش ، دخترانی زیبا که فقط برای رفتن به کلیسا از خانه خارج میشدند و در گوشه تاریکی در نزدیکی محراب ، جایی که خود ماریانا نیز مینشست ، زانو میزدند . « گراتزیا دلددا » اولین نویسنده زنی که جایزه نوبل ادبی را از آن خود کرد این بار در چشمهای سیمونه تصویرگر تنهاییهای زنی است که رباینده تنها گنجینهای را که مالک مطلق آن است ، انتظار میکشد . و چه کسی میتواند راز گذر از حصار پیرامون آن گنجینه را دریابد ، جز سیمونه ، چشمهای یک راهزن ! « چشمهای سیمونه » داستان راز این چشمهاست .
حفره ای در آینه
داستانهای "حفرهای در آینه" سعی در بازنمایی گوشهای از مسائل روزمره انسان شهری معاصر را دارد. مسائلی که خواست گروه، نژاد، جنسیت و طبقه خاصی نیست. راوی داستانها میکوشد ضمن نزدیکی به عالم ذهنیات از عینیات و کنشهای شخصیتها غافل نماند و هر جا که لازم مینماید پرتوی نوری بر هستیشان بیفکند. آدمهایی که در شکلی پنهان گاه به جنگ با خود مشغولند و گاه در ستیز با محیط بیرون. شخصیتهایی پرتضاد در موقعیتهایی که شاید برای تکتک ما آشناست.
از سویی دیگر برشهایی از شرایط اجتماعی معاصر نیز در پسزمینه داستانها دیده میشود. نویسنده همچنین در تعدادی از قصهها به دلمشغولیهای زنانه پرداخته است، بیآنکه لزوماً چنین حرکتی به معنای زن مداری تمام داستانها باشد. هر چند که گونهای از جزئینگری زنانه لاجرم در پارهای از روایتها دیده میشود. لادن نیکنام متولد ١٣٤٧ در تهران، از سال ٧٣ داستاننویسی را در کنار سرودن شعر آغاز کرده است. او لیسانس گفتاردرمانی دارد و از سال ٧٥ در مطبوعات به چاپ نقد ادبی، داستان کوتاه و شعر مشغول است.
خاطرات سرد
جنگ ویران میکند و تا دوردستها را با گلوله و شیون و هجرت در مینوردد. فؤاد و نجوا از راندهشدگان عراقی روزگار صدام حسین هستند که در نیمه راه از مادر ایرانیشان جدا میمانند. فؤاد خسته از زندگی یکنواخت اروپا در حال خاطراتش است که رئیس جمهور عراق، بزرگ خانواده الرشید را به هتلی در بغداد دعوت میکند. روز بعد دو سرباز به خانه میآیند، آنها مأمور هستند تمام خانواده را نزدیک مرز ببرند و آنها را رها کنند. عبدالله فرار میکند و در زیرزمین مخفی میشود. مادر خانواده آنقدر در خود فرو رفته است که متوجه نیست اطرافش چه میگذرد.