دزدی هنر است
پیدایش و شکوفایی ادبیات کلاسیک روسیه عملاً از قرن نوزدهم میلادی آغاز میشود. در همین زمان است که شاعران و نویسندگان و نمایشنامهنویسان پیرو مکتب رمانتیسم پا به میدان ادبیات میگذارند. سپس نوبت به ادبیات رئالیستی روسیه میرسد. کتاب حاضر به نویسندگان دو مکتب رمانتیسم و رئالیسم میپردازد و حاوی آثار کوتاهی از داستایوسکی، تولستوی، کوپرین، پوشکین، آندریف، سالتیکوف و گورکی است.
دزد
در کتاب دزد، سارق گمنامی که جیببُر تمام عیاری است و به خاطر این مهارت استادانه در ربودن وسایل افراد خاص محکوم به همکاری میشود. آن هم همکاری با «کیزاکی» یکی از سردستههای باندهای مافیایی و گانگستری که برنامههای کلان آنها دستکاری و دخالت در سیاست است. این دزد راهی برای فرار ندارد، نه از دست کیزاکی و آدمهایش و نه از دست گذشته و خاطراتش با دو نفر از دوستانش: «حتماً همین طوره. من جیببُر خوبی نیستم. دوران دبیرستان کارم اساساً جنس بلند کردن از مغازه بود. بعضی وقتها برای تفریح جیببُری هم میکردم. مثل تو یا «ایشیکاوا» این کاره نیستم. تو بلند میکنی، میدی به اون، اون هم کیف پول رو خالی میکنه و بعد تو دوباره میذاریش توی جیب صاحبش. تازه اون فقط دو سوم سهم میبره. نمیشد فهمید که چه اتفاقی افتاده، حتی اگه هم کسی میفهمید، باز نمیشد گزارش داد.»
در داستان دزد، روابط انسانی بسار کم و محدودی تجربه میشود. وابستگیها و دلبستگیهایی برای شخصیت اصلی داستان بهوجود میآید که سرنوشت او را رقم میزند. او با پسربچهای دوست میشود که همواره او را یاد خودش میاندازد. تلاش میکند آینده پسرک را بهتر کند و همین دوستی بر آینده خودش هم تأثیر میگذارد: «وقتی از مغازه بیرون آمدم، ابرهای بزرگ و حجیم بالای سرم به حالت معلق در آمده بودند. احساس کردم که قطرههای بیشمار باران مرا در خود خواهند پوشاند. ضربان قلبم تندتر شد و انگشتانم را در جیبم باز و بسته کردم.»
«فومی نوری ناکامورا» نویسنده ژاپنی، در سال ۲۰۱۰ جایزه ادبی ژاپن را برای کتاب دزد دریافت کرد.
فومی نوری ناکامورا، زاده ی ۲ سپتامبر ۱۹۷۷، نویسنده و مولف ژاپنی است. ناکامورا با بردن جایزه ی کنزابورو اوئه در سال ۲۰۱۰، به خاطر رمان دزد در سطح بین المللی به شهرت رسید. ترجمه ی انگلیسی این اثر، تحسین منتقدین و مخاطبین را به شکل گسترده ای به همراه داشت.
درخت تلخ
این کتاب مجموعه داستانی است که یازده قصه ی کوتاه از نویسنده ی مشهور ایتالیایی "آلبا دسس پدس" را در بر دارد. داستان های این مجموعه همگی ماجرایی مستقل دارند اما همه آن ها در واقع به عشق، نفرت و ترس می پردازند. نویسنده با فضاسازی های دقیق و توصیفات زیبایی که از شخصیت ها دارد این مجموعه را به یکی از پر خواننده ترین کتاب های داستان کوتاه تبدیل کرده و توجه بسیاری از علاقه مندان به داستان را به خود جلب کرده است
حریق در باغ زیتون
گراتزیا دلددا در سال ١٨٧١، در شهر نوئورو، در جزیره ساردنی به دنیا آمد. در پانزده سالگی اولین مجموعه داستانش را بدون اطلاع خانواده به چاپ رساند و سپس پس از ازدواج در سال ١٩٠٠ به رم رفت و در آنجا ساکن شد. رمانهای او یکی پس از دیگری به چاپ رسیدند و به انگلیسی و فرانسه ترجمه شدند و رفته رفته شهرتی جهانی برایش به ارمغان آوردند. وی در سال ١٩٢٦ جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کرد. او، دومین زن نویسنده و تنها نویسنده زن ایتالیایی است که برنده جایزه نوبل شده است. گراتزیا دلددا در سال ١٩٣٦ در شهر رم، درگذشت. مهمترین آثار او عبارتند از: گنج، عدالت، پس از طلاِ، الیاس پورتولو، خاکستر، پیچک، در صحرا، نیزار در باد، چشمهای سیمونه، راه خطا، حریق در باغ زیتون، وسوسه، راز مرد گوشهگیر، رقص گردنبند، سرزمین باد، مریم منزوی.
یخ در جهنم
یخ در جهنم آغازگر روایت تولد دختری به نام مریم است. دوره زمانی داستان اواخر قاجاریه را دربرمیگیرد و ضمن نشان دادن شرایط آن دوره به اواسط دوره حکومت رضا شاه میرسد. مریم در کودکی خود را در رقابت با برادر دوقلویش میبیند و این احساس باعث تلاش بیشتر او برای تغییر شرایط زندگیاش به ویژه در مقایسه با خواهرانش میشود. او که در خانوادهای سنتی متولد شده ابتدا به مکتب و سپس مدرسه میرود و درس میخواند. تلاش مریم برای تغییر سبک زندگیاش تا آنجا پیش میرود که بر خلاف اوضاع و شرایط آن روزگار شروع به آموختن تارنوازی از پدر دوستش میکند و در جایی که آموزش نواختن تار میبیند با افرادی آشنا میشود که زندگی او را کاملاً متحول میکنند.
هر چند نویسنده سعی کرده در این بخش نشان دهد تا جامعهای پیشرفت نکند هر حرکتی درون آن جامعه محکوم به درجا زدن است.
«بعضی چیزا مثل یخ تو جهنم میمونه . مثل این تار. مشکلات را حل نمیکند ولی حداقل چند لحظهای آرامت میکند. آنقدر که بتوانی دوام بیاوری.»
مردی که هیچ بود
در قسمتی از این کتاب می خوانیم:
یاشا کمی چاق و تپل و سرخ و سفید بود، لب پرخنده ای ام داش. همه جام جاش بود، با اون لهجه شیرین نیمه آذریش توجه اطرافیانشو به خودش جلب می کرد، قاپشونو می دزدید و یار غارشون می شد. اون مرد بی شیله پیله و کم سوادی بود، اما خیلی سرش می شد. اهل سیر و سفر نبود، چون وضع مالی میزونی نداش. دور هیچ فرقه ای ام تاب نمی خورد، سرش به کار خودش و زن و بچه ش بود، نماز و روزه ش ترک نمی شد و راه مسجدم گم نمی کرد. اگه کسی تو محل جشنی، عروسی ای چیزی داش، یه راس می اومد سراغش و آشپزیشو به اون می داد، دستمزدی ام بهش می دادن که کمک خرجیش می شد.
یاشا پولاشو صنار سه شی روی هم می ذاشت و جم می کرد تا تونس یه تیکه زیمین آخرای سبزیکاری امین الملک، چسبیده به باغ ملا، نزدیکای حندق دس و پا کنه و یه اتاق خشت و گلی کنج اون جا علم کنه و زن و بچه شو از آوارگی و خونه به دوشی و اجاره نشینی نجات بده. چن سال بعد با تقلای زیاد و از خرجی خونه زدن و نخوری و ته خونه رو فروختن و قرون قرون رو هم گذاشتن و قرض و قوله تونس چار تا اتاق دیگه و دو تا زیرزیمین به اون اتاق اضافه کنه و به آدمای مختلف اجاره بده...
من آلیس نیستم ولی این جا خیلی عجیبه!
ولی اینجا خیلی عجیبه!
راوی اول شخص، دچار سندرم نادری است معروف به «آلیس در سرزمین عجایب» که شخص بیمار چیزها را بزرگتر و یا کوچکتر از اندازه واقعی خود میبیند. او که این حالت را از سنین پایین تجربه کرده است و در بزرگسالی به ماهیت آن پی برده، رد نشانههای آن را در خاطراتش میگیرد. خاطراتی که از مجرای نگاه متفاوت او به جهان بازتاب پیدا میکنند منجر به تصویر معوجی از جهان پیرامونی او میشوند که در نهایت به حذف مرز میان خیال و واقعیت میانجامد. توهمی که او را در دنیایی سیال از اسطورهها و افسانههای دیروز و امروز رها میکند که هیچ ساحل امنی در آن نیست. انگار نسبت راوی بیمار با جهان استعارهای از حضور انسان در جهان مشکوک این عصر است: «همسرم غولها را زیاد جدی میگیرد! آنها را بیخود گنده میکند... دست خودش نیست. این، هم خودش را به هول و ولا میاندازد، هم غول را معذب میکند!
آن نیمه شب هم که داشتم روی متن «درباره ما» برای وبسایتم کار میکردم تا صبح خروسخوان تحویل طراح دهم، به همین دلیل وحشت زده شد. توی اتاق نشسته بودم به نوشتن – چندین بار خط زدم و از نو نوشتم... چشمهایم خسته بود و سردردم داشت پا میگرفت. با این حال فرصت کم بود و باید سروتهش را زودتر هم میآوردم. بالاخره بعد از بالا و پایین بسیار، سر و شکل متن درآمد و رسیدم به ماجرای «فابرژه» و تخممرغها... .»
ملاقات با سوسک
داستانهای این کتاب همراه با پیش داستان و پس داستان طوری کنار هم قرار گرفتهاند که خوانش آن به صورت جداگانه و حتی پیوسته به کلیت کتاب لطمهای نمیزند. یعنی شخصیتها و روایتهای داستانهای کوتاه به صورت کاملاً مستقل از هم شروع میشوند و پایان مییابند اما اعمال، رفتار و گفتار هر شخصیتی از داستان به داستان دیگر منتقل میشود و بر سرنوشت داستانها و دیگر شخصیتهای آن اثر میگذارد. نویسنده این کتاب اعتقاد دارد نیمی رمان و نیمی داستان کوتاه نوشته است. «بشردان» داستان زندانی بیچارهای است در زندانی پیشرفته و شکنجههایی که او و همه با هم تحمل میکنیم. داستان مادری که دیوانه وار به درد عشق میورزد. در داستان ملاقات با سوسک منتقد و مقاله نویس یکی از مجلات و روزنامههای هنری خودش را برای ملاقات و شاید خواستگاری از همسر بعدیاش آماده میکند اما به ناگهان به ملاقات یک سوسک میرود و ...
«چون خوش قیافه نیستیم مارو میکشید، یعنی اگه ما خوش قیافه بودیم ولی آدم میخوردیم یا مثل شما خوش لباس و خوش چهره بودیم ولی دزد، ریاکار، بیشرف، هزاررنگ و بد صفت بودیم شما ما را نمیکشتید؟ کاری به کارمون نداشتید؟ همان طوری که کاری به کار خودتون ندارید.»
میهمانی خداحافظی
« میهمانی خداحافظی » یک درام خانوادگی است که با موضوع مهاجرت شکل گرفته است . داستانهای این مجموعه درباره زن جوانی به نام سارااست که به خاطر مهاجرت قریبالوقوع نزدیکترین دوستش « الی » به کندوکاو در گذشتههای نه چندان دور خود میپردازد : « حواسم بود . از صبح که بیدار شده بودم حواسم بود . بهنام خودش را زده بود به آن راه و چیزی نگفته بود . یادم میآمد زمانی پانزده ساله شدن بزرگترین رؤیایم بود . حالا دو برابر پانزده سال را داشتم . نمیدانم کی وقت کرده بودم این همه بزرگ شوم . » سارا در جستجویی که انجام میدهد نکاتی را در مورد خودش و رابطهاش با همسرش – بهنام – کشف میکند و علت اینکه چرا این همه از مهاجرت دوستش – الی – غمگین شده است را به تدریج میفهمد : « گیج شده بودم . به آرزوهایم فکر کردم . چیزی یادم نمیآمد . چیزهایی که یادم میآمد شبیه آرزوهای کلیشهای بود .
فکر کردم دلم میخواهد امسالم با پارسال خیلی فرق داشته باشد . فرقهای خوب . » میهمانی خداحافظی در واقع یک کشف درونی برای ساراست که ضمن مرور اشتباهات گذشتهاش راه خودش را باز مییابد .