زندگی نو
زندگی نو رمان پرجوش و خروش، تغزلی و سحرآمیزِ اورهان پاموک با این کلمات آغاز میشود: «روزی کتابی خواندم و کل زندگیام عوض شد.» زندگی نو سرگذشت قهرمانی است که تحت تأثیر یک کتاب قرار میگیرد، کل زندگیاش را وقف نوری میکند که از کتاب میتراود و در پی یافتن زندگیای روان میشود که کتاب وعدهاش را داده. تحت تأثیر کتاب عاشق میشود، از همدانشکدهایهایش دور میشود، استانبول را ترک میکند، سفرهایی بیپایان را شروع میکند، به جاهای گوناگون میرود و... . خواننده که همراه او و با همان سرعت به پیش رانده میشود، با دنبال کردن ماجراهای قهرمان کتاب، خود را در قلب اندوه و خشونتی مییابد که خاص جوامعی نظیر ماست.
دیوانهای بالای بام
همه اهل محل خبردار شده بودند: «یه دیوونه رفته روی هرهی پشتبوم وایستاده!»
کوچه پر از آدمهایی شده بود که برای تماشای دیوانه آمده بودند. پلیسها اول از کلانتری، بعد هم از مرکز سر رسیدند. پشت سرشان مأمورهای آتشنشانی آمدند. مادرِ دیوانهای که رفته بود بالای پشتبام التماس کنان میگفت: «پسرم، عزیزم، بیا پایین... قربونت برم... یالله قند و عسلم، بیا پایین!»
دیوانه میگفت: «منو کدخدا کنین تا بیام پایین، اگه کدخدا نکنین خودمو از این بالا پرت میکنم پایین!» مأمورهای آتشنشانی زود برزنت نجات را باز کردند تا اگر دیوانه خودش را پایین انداخت، بتوانند بگیرندش. نُه مأمور آتشنشانی از بس با برزنت نجات دور آپارتمان گشته بودند، خیس عرق شده بودند.»
عزیز نسین (١٩١٥-١٩٩٥) نویسندگی را از سال ١٩٤٥ با مقاله نویسی در مجلات شروع کرد و نوشتن را تا پایان عمر ادامه داد. حاصل این سالها دهها عنوان کتاب در زمینههای داستان و رمان و نمایشنامه و شعر و داستان کودک و خاطرات است. او ٢٣ جایزه معتبر ملی و بینالمللی (اکثراً در زمینه طنز) برده و آثارش به بیشتر زبانها ترجمه شده است.
مجموعه حاضر گزیدهای است از بهترین داستانهای طنز عزیز نسین که مترجم آنها را از کل آثارش انتخاب و ترجمه کرده است.
دیوار
کتاب «دیوار» رمانی جذاب و ژرف است، هشداری که هنرمندانه روح خواننده را لمس میکند تا یک نفس خوانده شود و برای همیشه چون خاطرهای تأمل برانگیز در ذهن او برجای بماند. دیوار، نفوذناپذیر و نامرئی، ناگهان قد علم میکند و دنیا برای راوی یکی از جذابترین و ژرفترین رمانها دوپاره میشود. آن سوی دیوار همه چیز چون تصویری ابدی متوقف است و در این سو جهانی ناشناخته است و زنی تنها. «امروز، پنجم نوامبر، نگارش گزارشم را آغاز میکنم. تا آنجا که مقدور باشد همه چیز را کاملاً دقیق خواهم نوشت.
هر چند حتی نمیدانم که امروز به راستی پنجم نوامبر باشد. زمستان گذشته حساب چند روز از دستم رفت. و نمیدانم امروز کدام روز هفته است. البته خیال نمیکنم این چندان مهم باشد. مأخذ گزارشم یادداشتهای کوتاهم هستند. کوتاه از اینرو که هرگز فکر نمیکردم روزی دست به نگارش چنین گزارشی بزنم. میترسم که خیلی چیزها در خاطرم نقش دیگری گرفته باشند تا واقعیت. بگذریم که همه گزارشها چنین نقصی دارند. انگیزه من برای نوشتن شوق به نویسندگی نیست، بلکه چنین پیش آمده است که اگر بخواهم عقل از کف ندهم باید بنویسم.
آخر اینجا هیچ کس نیست که با من همفکری و غمخواری کند. من تنهای تنها هستم و باید بکوشم ماههای بلند زمستان را تاب بیاورم چرا که...»
سوگواری برای شوالیهها
داستان این رمان که از زمان معاصر شروع میشود، قصه در قصه است. به هر فردی که میرسد او در دل خود روایتی دارد از زندگی و تاریخش. در قسمتی از کتاب میخوانیم: یک سال بعد، آن اتفاقات شوم افتاد: انتخابات ریاستجمهوری برگزار شد و از روز بعد، نامزدی که شمارش آرای رسمی آن به آن با ارقام روی تابلوی الکترونیکی میگفت باخته، شتابان جشن پیروزی برای خودش گرفت. طرفدارانش جز او را رئیسجمهور ندانستند و به تقلب اعتراض کردند. جای اعتراض کجاست؟
خیابان، اول از همه پیرامون وزارتخانه کشور، جای شمارش آرا و سپس خیابان اصلی مرکز شهر از آدمها پر شد. پلیس که ده سالی بود فقط خلافکارهای غیرسیاسی را تعقیب یا بازداشت میکرد به وضعیت آمادهباش درآمد و خیابانها را قرق کرد. معترضان که عموماً دانشجو بودند نوار سبز به مچشان بستند و گفتند «رأی من کو؟» مرتضی کربلاییلو بیشتر کتابهایش به واسطه طیف منتقد و اهل ادبیات به خوبی دیده شده است. چهرهبرافروخته رمان دیگر این نویسنده است که توسط انتشارات ققنوس در سال ٩٤ به چاپ رسیده است.
نقدی بر این کتاب
سندروم زندگی نامعتبر
سرگذشت خواندنی رضا پارسی، پسر تنهایی در ابتدای میانسالی است. وی از یک شخصیت منفعل در فرآیند داستان به یک یاغی تبدیل میشود. در بخشی از این کتاب میخوانیم: برگه دراز چاپ میشد، پدرم عینکش را روی پیشانی میگذاشت و به نوار اعداد زل میزد. مادرم هر روز صبح موهایش را گیس میکرد و شبها آن را باز میکرد و شانه میزد. من به همه این خاطرات مشکوکم.
گاهی تصور میکنم آن مرد، با عینک روی پیشانی، کارپرداز شرکت است که یک ماشینحساب قدیمی کرمرنگ دارد و موقع حساب و کتاب عینکش را روی پیشانی یا روی سرش میگذارد، یا آن زن که به شکلی منظم هر روز صبح موهایش را گیس میکند و هر شب پیش از خواب بازشان میکند قهرمان یکی از فیلمهای سیاه و سفید موزیکال است. اسمش را گذاشتهام سندروم خاطرات نامعتبر! ممکن است یکی از بیماریهای جذاب اعصاب و روان باشد. میثم خیرخواه نویسندهای است که در بیشتر داستانهای خود مفهوم یا مفاهیمی را در مرکز گذارده و با زبان ساده به خواننده ارائه میدهد.
سلام
رمان «سلام» شرح اضطرابها و اضطرارهای چند زوج جوان در اواسط دهه ٧٠ است که در فضاهای روشنفکری و فرهنگی آن روزگار با هم در حال گفتگو و مراودهاند. هر یک از شخصیتها به قلم خود، درون و چیزی را که بر وی میگذرد، بازگو میکند، شخصیتهایی که از یک سو تابع امیال و غرضهای شخصی خود هستند و از سوی دیگر، خود را پیرو اصول اخلاقی پذیرفته شده میدانند و این گونه تضادها و تعارضها، آنان را دچار بحرانهای خانوادگی و اجتماعی متعدد میسازد.
رمان سلام ترسها و بحرانهای زندگی در کلانشهر تهران و درگیریهای سیاسی و فرهنگی اجتماعی شخصیتها با این شهر را درگیرودار تحولات این دهه به شیوه چند صدایی روایت میکند: «آقای فرزاد مولایی عزیز، سلام شما من را نمیشناسید. در واقع این اسم را نمیشناسید. چطور بگویم؟ گیج شدهام و نمیدانم از کجا شروع کنم. میشود خواهش کنم صبور باشید و تا پایان نامه را بخوانید؟
پیش از هر چیز از شما میخواهم که متن این نامه محرمانه بماند، هر چند با نام دیگری برای شما مینویسم. مجبورم ناشناس بمانم، چون هنوز از شما مطمئن نیستم و اگر به گوش شوهرم برسد زندگیام از آنچه هست بدتر میشود. متأسفانه تا زمانی که از کمک شما مطمئن نشوم، نمیتوانم شوهرم را هم به شما معرفی کنم. من به مقداری پول احتیاج دارم تا از مشکلی که به آن گرفتار شدهام به جایی دور فرار کنم و بعد از مدتی بتوانم کار کنم و پول را به شما برگردانم.»
زهتاب
زهتاب روایت زندگی و رنج انسانهایی است که هر کدام به گونهای در دام زندگی گیر افتادهاند . سهراب امیرخانی کودکی را در کارگاه زهتابی میگذراند و با وقایع هولانگیزی مواجه میشود که تا همیشه بر روح او چیره خواهند بود . چنان چیره که حتی وقتی فریبا همچون مسیحای نجاتبخشی در زندگیاش ظهور میکند در نهایت اعجاب میبینیم که این مسیحا نیز نمیتواند در زندگی او ماندنی باشد . اما زهتاب تنها روایت سقوط سهراب نیست و همانطور که نویسنده در جایی مینویسد : « بحث شناسنامه نبود . حرف فرار نبود . حرف برف نبود . حرف سر این تاسهایی بود که هیچوقت جفت نمیشدند . سر این همه مهره سیاه که از بازی بیرون نمیرفتند . حرف سر بوی کباب آدمیزاد بود و دستهایی که توی حلقه خون بر زمین میلرزیدند . میلرزیدند و در آخر از حرکت میماندند . حالا به فرض که شناسنامه هم خوب جعل میشد ، که از زیر برفها هم بیرون میآمد که فرار هم میکرد . اما . . . ».
زمستان با طعم آلبالو
زنی که همسرش او را درک نمیکند به ناچار خیال میبافد : « نمیدانم از آن زمستان آخر چند روز گذشته ، همان زمستانی که برای اولین و آخرینبار دست سردم را گرفتی تا گرمای دستت که یک جور متفاوتی بود ، چیزی شبیه معجزه و فرق میکرد با هر گرمای دیگری ، از دستم به تمام جانم منتقل شود . و باز هم زمستان است . باز هم هوا سرد شده و دستهای من هم ، و چقدر خوب است این سرما . نمیدانم باید باورم بشود که بالاخره این زمستان میآیی یا نه ؟
من دلم میخواهد باور کنم . تا زودتر روزهای مانده تا آمدنت بگذرند این روزهای بیهوده بی توی من ، که همهشان منحنی و ناراست میگذرند . خودت که خوب میدانی چه میگویم . میدانی که این روزهایم چقدر بد میگذرند و حتی شبهامان . » « زمستان با طعم آلبالو » روایت دلواپسیهای زنی است که در خیال خود به دنبال گمشدهاش میگردد تا حضور او را در تنهاییهای خود رقم زند .
روژی یار
روژی یار قصه دختری است به همین نام که روزگار با او سر ناسازگاری دارد: «پدرم در جوانی عاشق دختر کُردی بود به نام روژی یار. اسم او را روی من گذاشت. دوست داشت صدام کند، خسته نمیشد از این کار. صدا زدن من براش عادت شده بود، شاید هم یک جور کیف ساده و گذرا نصیبش میکرد.»
روژی یار عاشق این است که بچهدار شود و هر بار در ازدواجهایش بخاطر این موضوع ناکام میماند: «این که دلم میخواست بچه داشته باشم فقط به خاطر زن بودنم یا جوان بودنم نبود. بیشتر زنها دوست دارند بچهدار شوند، به همین سادگی. عالم و آدم بگویند بچهدار نمیشوی زیر بار نمیروم. باید بچهدار شوم، سم قاطر که نخوردهام... وقتی چیزی را میخواستم، با تمام وجود میخواستم و...»
روژی یار در روایتی که بازگو میکند تقصیرها و ناکامیها را به همسرش نسبت میدهد و آنگاه که از او جدا میشود تن به ازدواج دیگر میدهد. اما این بار هم ناکام میماند و پدر او را روانه دکتر میکند شاید که افاقه کند، اما...
در مرور خاطرات روژی یار در مییابیم زندگی بی رحمانه تر از آن است که به او لبخند بزند، مخاطراتی پیش روست که او فکر بچه دار شدن را از سر بیرون میکند: «فکر بچه دار شدن را از سرم بیرون کرده بودم، بیرون که نه، فرستادم بودمش گوشهای پرت و دور از ذهنم داشتم مثل آدمیزاد زندگیام را میکردم تا اینکه...»
«فریده خرمی» نویسنده و مترجم، پیش از این کتاب «دختر خاله ونگوگ» را نوشته است.
در این هوا
در این رمان بازیهای زندگی را در روزگار گروهی سینماگر مرور میکنیم. بازیگر و کارگردان و عوامل سینمایی هرکدام نقشی در داستان ایفا میکنند؛ دقیق، جذاب و تاثیرگذار. در این هوای بازیساز، آدمهای بازیگر و بازیگردان گرد آمدهاند تا دیگری را نقش بزنند و باز خود باشند و همهچیز را در چنگ خود بیابند، غافل از آن که بازیخوردهی بازی خویشند و دانسته و ندانسته به بازی واداشته شدهاند.
این رمان نخستینبار سال هشتادوسه منتشر شد و حالا با سر و شکلی نو تجدیدچاپ شده است و به بازار کتاب آمده است.