عروسي زين
درآمدي بر روش پژوهش اجتماعي (رويكرد تحليل كمي در علوم اجتماعي با نرمافزار SPSS)
کتاب درآمدي بر روش پژوهش اجتماعي (رويكرد تحليل كمي در علوم اجتماعي با نرمافزار SPSS): انديشهي محوري در نوشتار حاضر آن است كه پايهي پژوهش علمي مسئله است. در اين رويكرد پژوهش علمي يك تلاش معقول و تجربي براي حل مسئله است. در اين معنا حل مسئله نيازمند دو نوع تلاش است: 1. تبيين تئوريك 2. تبيين تجربي انتقادي. تبيين تجربي مسبوق به تبيين تئورك است و از طريق اين تبيين در باب صدق يا كذب تبيين تئوريك داوري ميشود. تحليل كمي يكي از روشهاي دقيق تبيين تجربي است، با اين حال اين روش به مثابه يك استدلال آماري در پي يافتن نظم هاي تجربي است. استدلال تئوريك نياز به بحث هاي تئوريك و حتي تفسير دارد و نبايد از آن غفلت كرد.
بركناره
در باره کتاب کناره اثرنصرالله كسرائيان:، عكاس زادهي لرستان، پدر عکاسي قومشناسي و مردمنگاري ايران لقب گرفته است. او مجموعههاي باارزشي از فرهنگها، قوميتها و مكانهاي ايران عكاسي و منتشر كرده است، از جمله قشقاييها، تختجمشيد، ابيانه، بازارهاي ايران، دماوند، ماسوله، شمال، بركناره، معماري ايران، اصفهان، كردهاي ايران، كويرهاي ايران و سرزمين ما ايران. بركناره هم عكسهايي است دقيقشده در جزئيات زنگخوردهي كنارههايِ مدام درون و بيرون از آب و هم چيزي است بيرون از عكاس و عمل عكاسياش. كسرائيان بعد از وقفهاي كه در كار، و از نظر او در حياتش پيش ميآيد، كه "گويا فعاليت بهعنوان نشانهاي از زندهبودن شناخته شده است"، ميگويد: "اواخر پاييز سال گذشته [پاييز 83] يكباره احساس كردم سكوت و انزوا دارد خستهام ميكند.
و انگار دلام ميخواهد كاري بكنم، چيزي بگويم؛ اما چه كاري؟ چه چيزي؟ "پس از كلنجار رفتنهاي بسيار ياد دوربينم افتادم، ياد سفرهايم، ياد آدمها، جروبحثها، متقاعد كردنها، چيزهايي كه حالا ديگر توان و حوصلهاش را ندارم. ديگر چه؟ خيلي چيزها و سرانجام، چالهچولههاي كنار جادهها، چهارتا نخ علف، يك بوته خار، تكهاي يخ، كمي برف، چهار تكه لولهي زنگزده..." (از مقدمهي كتاب)
درنگ
نصرالله كسرائيان، عكاس زادهي لرستان، پدر عکاسي قومشناسي و مردمنگاري ايران لقب گرفته است. او مجموعههاي باارزشي از فرهنگها، قوميتها و مكانهاي ايران عكاسي و منتشر كرده است، از جمله قشقاييها، تختجمشيد، ابيانه، بازارهاي ايران، دماوند، ماسوله، شمال، بركناره، معماري ايران، اصفهان، كردهاي ايران، كويرهاي ايران و سرزمين ما ايران. مجموعه عكسهاي درنگ اما غالباً تصاويري است كه وي بهحسب تفنن در آنها به خلق مناظر بيجان و گاه مينيماليستي پرداخته كه از قضا بسيار زيبا درآمدهاند و نشان از چيرگي عكاس بر قاب و دوربين است
تريو تهران
کتاب تريو تهران "در انباري قفل نبود. چفت كشويي زنگزده را كشيد و در را هل داد. بوي خاك و نفتالين و نم سرما زد تو دماغاش. كليد برق را زد، لامپ سوخته بود. در را بازتر كرد تا روشنايي راهرو مكمل نوري شود كه از پنجرهي كوچك كف حياط به درون ميتابيد. لحظهاي هيبت پردهي حصيري لولهشدهاي كه به ديوار تكيه داده بود و چادر شبي هم رويش كشيده بودند او را ترساند. بعد آرام از ميان رديف صندليهاي لهستاني كه دوتا دوتا در جهت معكوس از نشيمن روي هم سوار بودند گذشت و مقابل گنجه ايستاد. جالباسي چوبي را كمي جابه جا كرد تا در گنجه را باز شود. در تاريكي چيز زيادي پيدا نبود. برگشت سمت در و راه پله. چراغ نفتي كوچكي را كه روي آخرين پله بود با كبريت كنارش روشن كرد و برگشت جلو گنجه. چراغ را كمي بالا گرفت. ..." (از متن كتاب)
رستم و سهراب (نمايشنامه)
کتاب رستم و سهراب كمتر خواننده و شنوندهاي را ميتوان يافت كه در پايان داستان رستم و سهراب آه از دل نكشد كه چرا پدر و پسر نشناخته به جان هم افتادند. در اين داستان رستم با آرماني به ميدان ميرود كه همهي هستياش ازآب و گل آن سرشته شده، وبه هماوردي كسي ميرود كه پارهي تناش است و بيش از هر پهلوان ديگر شاهنامه با او پيوند خويشي و خوني دارد. فردوسي در پيش درآمد رستم و سهراب از راز در پردهاي سخن ميگويد كه آميخته به مرگ و تندباد و به خاك افتادن ترنج نارسيده است و هشدار ميدهد كه چون "همه تا درِ آز رفته فراز، به كس بر نشد" و نخواهد شد "در اين راز باز." اين نمايشنامه كوششي است براي گشودن آن راز در اين داستان شاهنامهي فردوسي كه گويي روايت شاعرانهي زندگي رستموار خود اوست.
داستانهای قدیمی از کاستیا لا بیهخا
کتاب داستانهای قدیمی از کاستیا لا بیهخا: ميگل دليبس (۱۹۲۰ - ۲۰۱۰) در داستانهاي قديمي از کاستيا لا بيهخا تصاويري شگرف از جهان روستاييِ اسپانياي اوايل قرن بيستم پيش مينهد و با نثري ظريف، غني و ساده خواننده را با فضاي زيستِ مردمان کاستياي قديم آشنا ميکند. روايتِ ژرفِ اين داستانها آميزهاي است از حسِ همدلي با روستا و تجربهي دلکندن از آن.
روزي که روستا را ترک گفتم، دوقلوها کنار هم روي تختخواب آهني خوابيده بودند. وقتِ بوسه بر پيشاني آنها، نگاه کلارا را ديدم که بر من خيره بود، با يک چشم بسته و خواب و يک چشم کبود و مات. فنرهاي تخت، با نواي جيرجير ناشي از اندک خزيدن کلارا، انگار که واژهي خداحافظ را در ذهن من تکرار ميکردند. با پدر حرفي از رفتن نگفتم… نه خدانگهداري… نه نگاهي دستکم… فراموشام نميشد که گفته بود: «روزي که تصميم به رفتن گرفتي، فراموش کن پدري داري»، و من همين کار را کردم