ماجراهای مگسی ویززز و سرمگس 6/ هورااا سرمگس!

70,000 تومان

سفارش:1
باقی مانده:1

انتشارات هوپا منتشر کرد: فکر می کنی مگس ها حشره های موذی و اعصاب خردکنی هستند؟

فکر می کنی تنها کاری بلدند این است که ویز ویز کنند و وقتی خوابیده ای، موی دماغت بشوند؟

هیچ فکر می کردی مگس ها می توانند باهات دوست بشوند؟

ویزززز توی تیم فوتبال توپچی ها به پیش بازی می کند. سرمگس هم باهاش تمرین می کند.

یعنی مربی روز مسابقه بزرگ. سرمگس را می گذارد توی تیم؟

فقط 1 عدد در انبار موجود است

توضیحات

ماجراهای مگسی ویززز و سرمگس 6

نویسنده
 تد آرنولد
مترجم
مریم فیاضی
نوبت چاپ
تعداد صفحات 36
نوع جلد —-
قطع
سال نشر
سال چاپ اول ——
موضوع
کودک و نوجوان
نوع کاغذ ——
وزن 0 گرم
شابک
9786008655442
توضیحات تکمیلی
وزن 0.5 کیلوگرم
نظرات (0)

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “ماجراهای مگسی ویززز و سرمگس 6/ هورااا سرمگس!”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

خلاصه کتاب PDF

چند صفحه از کتاب

اطلاعات فروشنده

اطلاعات فروشنده

  • فروشنده: aisa
  • هیچ ارزیابی یافت نشد!
محصولات بیشتر

اعتراف به زندگی

75,000 تومان
کتاب «اعتراف به زندگی» خودزندگی‌نامه‌ای از پابلو نرودا، شاعر اهل شیلی است. نرودا خطوط آخر این کتاب را دقیقا دو هفته پیش از مرگش نوشته است. جذابیت این کتاب به خاطر آن است که نویسنده داستان زندگی‌اش را از کودکی شروع کرده است؛ اینکه چطور به شعر علاقه‌مند شد و اولین شعرش را سرود... بعد از آن، خاطراتی پراکنده از بزرگسالی‌اش می‌گوید و دغدغه‌های اجتماعی‌اش را بازگو می‌کند. در پاراگرافی از کتاب آمده است: «در این خاطرات و بازآفرینی‌ها گاه این‌جا و آن‌جا خلئی است و گاه برخی فراموش شده‌اند. چراکه زندگی همین است. درنگ‌هایی که برای رویا می‌کنیم یاری‌مان می‌دهد کار روزانه را دوام بیاوریم. بیشتر چیزهایی را که به خاطر آورده‌ام، تیره و تار گشته‌اند و چون بلوری خردشده با خاک یکسان شده‌اند. آن‌چه که خاطره‌نویس به یاد می‌آورد با آن‌چه شاعر بازآفرینی می‌کند یکی نیست. خاطره‌نویس شاید کمتر زیسته باشد، اما از رخدادها عکس گرفته است و آن‌ها را با توجهی خاص به جزئیات بازآفرینی می‌کند. شاعر اما در کالری پر از اشباح را در برابرمان می‌گشاید که ارواح در آن با تاریک روشن‌های زمان خود می‌رقصند. شاید من تنها زندگی خود را نزیستم، شاید بسیاری از زندگی دیگران را هم زندگی کردم. از آن‌چه بر این کاغذها جا می‌گذارم، چون انگور چینی پاییزی تاکستان‌ها، برگ‌هایی زرد خواهند ماند که در مسیر مرگ‌اند و انگورهایی که جانی تازه در شراب مقدس می‌گیرند. زندگی من هزار تکه‌ای است از تمامی زندگی‌های یک شاعر.»

کارآگاه سیتو و دستیارش چین‌می‌ادو 5/ در جستجوی موها

90,000 تومان
کتاب پرونده های کارآگاه سیتو 5 توسط انتشارات هوپا و تألیف آنتونیو ایتوربه و ترجمه رضا اسکندری در 44 صفحه منتشر شده است.
خلاصه کتاب به شرح زیر است. کارآگاه سیتو و دستیار چینی‌اش، چین می‌ادو، در «اداره‌ی پرونده‌های عجیب، مرموز و خیلی سخت» پلیس کار می‌کنند.
هوش و دقت کارآگاه سیتو در حال پرونده‌ها باعث شده که همه او را یکی از بهترین کارآگاهان دنیا بدانند، اما چیزی که بیش‌تر از همه باعث شهرت او شده، چیز دیگری است: علاقه‌ی فراوانش به املت سیب‌زمینی!
برای کارآگاه سیتو هیچ‌چیز بدتر از این نیست که وقتی گشنه شده و می‌خواهد خودش را به غذاخوری برساند، یک پرونده جلوی پایش سبز بشود.
آن‌هم چه پرونده‌ای: پرونده‌ی یک کلاه‌گیس گمشده!
سفارش:0
باقی مانده:2

خانم معلم پرنده 1/ در جست‌وجوی ببر گم‌شده

52,000 تومان

خانم‌معلم یوسیه شبیه خانم‌معلم‌های معمولی است، ولی یک قابلیت عجیب و غریب دارد؛ وقتی جان حیوانی در خطر باشد، تبدیل می‌شود به خانم‌معلم پرنده!

فقط باید یک‌تکه گچ گاز بزند! در همین موقع نیرویی فوق‌العاده پیدا می‌کند و مثل طوفانی سبزرنگ پرواز می‌کند. خیلی زود دانش‌آموزانش متوجه‌ این قدرت عجیب می‌شوند، اما همگی قول می‌دهند که از این ماجرا به مدیر سخت‌گیر مدرسه حرفی نزنند.

آن‌ها با همکاری یکدیگر راه‌های فرار و دلایل قابل‌قبول برای خانم‌معلم یوسیه پیدا می‌کنند تا وقتی که از پنجره وارد کلاس می‌شود، مشکلی برایش پیش نیاید.

در این میان، اتفاقات خیلی عجیبی توی باغ‌وحش شهر رخ می‌دهد؛ مدیر باغ‌وحش به‌صورت ناگهانی ناپدید می‌شود و یک ببر هم دزدیده می‌شود! آیا خانم‌معلم پرنده می‌تواند به‌موقع به کمکشان برود؟

سفارش:0
باقی مانده:1

دشمن

115,000 تومان

معرفی کتاب دشمن اثر دیوید کالی

داستانی کودکانه، جذاب و تامل برانگیز دشمن درباره ی دو سرباز دشمن است که تنها در گودال های مجزا گرفتار می شوند و برحسب توصیفات خشن و دروغی که دفترچه های راهنما در رابطه با دشمن ارائه داده اند، بی خبر از انسان بودن یکدیگر به نابودی حریف برای پایان دادن به جنگ فکر می کنند.
این کتاب با تصویرهای زیبا و دیدنی تصویرگری شده است. در بخشی از کتاب آمده است: " اینجا انگار بیابان است. بیابانی با دو گودال گودال‌هایی با دو سرباز سربازهایی با هم دشمن جنگ ادامه دارد..." کتاب دشمن، نوشته‌ی دیوید کالی کتابی است که شما را به فکر فرو می‌برد و در نهایت باعث می‌شود که درباره‌ی این موضوع فکر کنید:
چه کسی جنگ را شروع می‌کند؟ سرژ بلوک کتاب دشمن را تصویرگری کرده است و رضی هیرمندی آن را به فارسی ترجمه کرده است. این کتاب را نشر چشمه منتشر کرده است.
سفارش:0
باقی مانده:2

من منچستر يونايتد را دوست دارم

130,000 تومان
در بخشی از کتاب من منچستریونایتد را دوست دارم می‌خوانیم: وقتی پدربزرگ جنازه را ول کرده توی بیمارستان، برگشته خانه. داده لباس‌ها، آرشیو روزنامه‌ها، عکس‌ها، بعضی کتاب‌ها و حتی تقدیرنامه‌هایش را توی باغچه آتش بزنند. پدربزرگ، رد نعشِ زن‌ِ جوان‌ِ با یک لنگه جوراب را، روی کمرش حس می‌کرده و هی به خودش نهیب می‌زده تا از فکر ناموس مردم، آن هم مرده‌اش، بیاید بیرون. سروصدای تیر و تفنگ دیگر کمتر شده بوده. پدربزرگ رفته لب حوض و پایش را فرو کرده وسط آب و ماهی‌ها. پدربزرگ ته دلش منتظر بوده که اتفاقی بیفتد و دری به تخته بخورد و فرشتگان کاری بکنند تا زن جوان زنده شود و بیاید دمِ خانه‌ی آن‌ها، در بزند و بعد از کلی تشکر باهم بروند بازار کباب‌خوری. آتش توی باغچه زیاد می‌شده و اهالی خانه‌ هی عکس و پوستر و بیانیه می‌ریخته‌اند توی دل آن و دود بیشتری می‌رفته هوا. روزنامه‌ها پر بوده‌اند از عکس سر آدم‌ها. آتش، آرام‌آرام عکس‌ها و کلمه‌ها را می‌کشیده توی خودش و جمع‌شان می‌کرده و تکه‌های سوخته با نرمه بادی بلند می‌شده‌اند و مثل پر می‌رفته‌اند هوا. آتشِ روزنامه‌ها، عکس‌ها و کاغذها توی غروبِ یکی از آخرین روزهای مردادماه چیز وامانده‌ای بوده، هم حالِ آدم را می‌گرفته و هم خطرناک بوده، چون وقتی بنی‌بشر حاضر است دست به هر کاری بزند، یک آتش‌بازی مختصر با روزنامه‌ها که چیزی نیست. پدربزرگ همان‌طور که پایش را توی حوض تکان‌تکان می‌داده، می‌دیده که نرمه‌بادی تکه‌های زغال‌شده‌ی کاغذها و عکس‌ها را می‌آورد و می‌اندازد روی آب و ماهی‌های کله‌خرتر می‌روند و توک می‌زنند به آن‌ها. پدربزرگ یکی دو ساعتی به تماشای آب و باد و آتش و حماقت ماهی‌های سرخ مشغول بوده که می‌بیند خورشید غروب کرده. بی‌سروصدا می‌خزد توی آشپزخانه و یک گزلیک تازه تیزشده برمی‌دارد و از خانه می‌زند بیرون.
سفارش:0
باقی مانده:2

مهماني تلخ

70,000 تومان

در بخشی از کتاب مهمانی تلخ می‌خوانیم

با انگشت جلو را نشان داد. خواستم راه بیفتم که دیدم دنده عقب گرفت و به سرعت آمد طرفم. جلوام که رسید، زد روی ترمز، طوری که لاستیک‌ها چند سانتی روی آسفالت کشیده شدند. سرم را خم کردم و کنار شیشه‌ی نیمه پایین گفتم: « پارک‌وی. » با انگشت شست، صندلی عقب را نشان داد.

وقتی در را باز کردم، زنی که عقب نشسته بود، رفت کنار شیشه. سوار شدم. راننده زد توی دنده. گفت: « حالا تا نیایش بریم. » « من پیاده می شم. » خواستم دستگیره را بکشم که گفت: « بشین، آقاجون. بالاخره یه کاریش می‌کنیم. » برگشته بود. گفتم: « نمی خوام وسط راه تاکسی عوض کنم. » پایش را گذاشت روی گاز و ماشین از جایش کنده شد.

شاید هنوز بیست متر نرفته بود که گفت: « خیلی زود جوش می آری،آقا. » « جوش نمی آرم. گفتم که نمی خوام تاکسی عوض کنم. » « اصلاً اون جا که شما وایساده بودی تا صبح هم کسی سوارت نمی‌کرد. » از توی آینه نگاهی به من انداخت.

بعد سرش را چرخاند طرف مردی که صندلی جلو نشسته بود. گفت: « شما دیدینش، آقا؟ » مرد بی آن که نگاهش کند، گفت: « من اصلاً حواسم به خیابون نبود.» زن گفت: « من دست شونو دیدم. » « آره، منم همون یه دستو دیدم که از لای درخت ها اومده بود بیرون. معلوم می شه شما هم مثل من حواس تون خیلی جَمعه. » گفتم: « می خواستین بیام وایسم وسط اتوبان؟ »

« دیگه آخه شما هم خیلی رفته بودی کنار. تا آدم می اومد بفهمه چی به چیه، پنجاه متر رفته بودجلو. » مردی که جلو نشسته بود، گفت: « اتفاقاً ایشون کار درستی کردن. تو این شهر تا بخوای جوون الکی خوش هست. می زنن به آدم و درمی رن. بعدش هم هیچی به هیچی. جنازه ت افتاده وسط اتوبان. » زن گفت: « آره، واقعاً. » کیفش را که گذاشته بود روی زانویش، باز کرد و دستمالی بیرون آورد

 گفت: « اگه تا پارک وی می رین، من هم می آم. » راننده از توی آینه نگاهش کرد. « تا تجریش هم بخواین می رم. می خوام برم اون جا بنزین بزنم.«من همون پارک وی پیاده می شم.» دوباره توی آینه نگاهش کرد. گفت: «رو چشمم، خانم.» لبخند زد.

کمی بعد، وقتی داشتیم به پل گیشا نزدیک می شدیم، راننده شیشه اش را تا آخر پایین کشید. آرنجش را گذاشت لب پنجره و به ماشین بغلی نگاه کرد که داشت نزدیک ما حرکت می کرد. از پنجره‌ی بازش صدای آهنگ ملایمی به گوش می‌رسید.

گفت: «لامسب، انگار نه انگار پاییز شده. هوا از تابستون هم گرم تره». دست راستش را گذاشت به صورتش. حدس زدم دارد با سبیلش ور می‌رود. باز توی آینه نگاهی به من انداخت. وقتی دید حواسم به اوست، نگاهش را دزدید. با این حال هنوز چشم‌های ریزش پیدا بود.