




وقتی بابام کوچک بود (2)
9,000 تومان
داستانهای کوچکی بابام ، حکایتهای بامزه و جالبی است که نویسنده از کوچکی باباش برای بچهها میگوید . راستی بابای شما وقتی کوچک بود چه کار میکرد ؟ اگر این کتابها را بخوانید به احتمال زیاد شما هم میتوانید کارهای کوچکی بابای خود را حدس بزنید و از دانستن آنها لذت ببرید . در کتاب اول این داستانها ، بچهها با ماجراهای بابا در شکار یک هیولای بزرگ آشنا میشوند و بابای شجاع قصه ما از ترس تا صبح پیش مامانش میخوابد ! همچنین ماجرای فضانوردی بابا و خرید بادکنکها از بادکنکفروش از بخشهای جذاب کتاب اول بودند .
در ماجراهای کوچکی بابام در جلد ٢ نویسنده حکایتهای جالب کوچکی بابا را ادامه داده و دکتر رفتن بابا به این شکل روایت میشود : « آقای دکتر بابام را نشاند روی میز و با چکش آرام زد روی زانوی بابام ، بعد هم به مامانِ بابام گفت : خانم . . . اگه اعصاب این بچه سالم بود پاش تکون میخورد . الآنم دوباره امتحان میکنم تا خیالتون راحت باشه که من درست میگم . . . دل بابام حسابی برای مامانش سوخت و تصمیم گرفت هر طوری شده خوشحالش کند .برای همین وقتی آقای دکتر دوباره زد روی پای بابام ، او چنان پایش را بالا آورد که خورد زیر فک آقای دکتر و . . . . » کتاب « وقتی بابام کوچک بود ١ و ٢ » در دو مجلد جداگانه منتشر شده است .
در انبار موجود نمی باشد
وقتی بابام کوچک بود (2)
نویسنده |
علی احمدی
|
مترجم |
——
|
نوبت چاپ | ٤ |
تعداد صفحات | ١١٢ |
نوع جلد | شومیز |
قطع | جیبی |
سال نشر | ١٤٠٢ |
سال چاپ اول | ١٣٩٧ |
موضوع |
——
|
نوع کاغذ | بالکی |
وزن | ١٠٤ گرم |
شابک | 9789647694834 |
وزن | 0.104 کیلوگرم |
---|
اطلاعات فروشنده
- فروشنده: Ali
- نشانی:
- هیچ ارزیابی یافت نشد!
شخصیت باستان … رامسس دوم
ما اينجا داريم مي ميريم
جملاتی از کتاب ما اینجا داریم میمیریم
خوشبختیها را گم کردهایم، همهشان گم شدهاند. دستمان خالی است دیگر هیچ نوری توی دستهامان نیست.
گاهی همین قدر که بنشینم و ده دقیقه توی حال خودم باشم و کارگرهای ساختمان روبرو تیرآهن خالی نکنند و دلم برای چیزی شور نزند و تسمه کولر پاره نشود به گمانم خوشبختم.
خوبی تهران همین است که همهچیز گم میشود توی های و هوی شهر.
طلاپری میداند که هر ستاره مال کدام آدمیزاد است و حال میبینیم که آدمیزادها همیشه با جام چای کنار پنجره میایستند و هیچوقت پریهای جنگل را صدا نمیزنند. آدمیزادها عاشق آسمان هستند و مدام دنبال ستارههایشان میگردند.
مادرش همیشه میگفت هیچ کار خدا بیحکمت نیست. بعد هم غشغش میخندید که یک خدایا شکر بگو و خودت را راحت کن. تا آن سر دنیا هم که بدوی نمیفهمی چرا بلاهای ریز و درشت سر آدم میآید.
آدمیزادها هیچوقت صدایی را که نمیبینند، نمیشنوند. حتی گاهی خوشبختیهای کوچکشان را هم نمیبینند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.