آگوس و هیولاها 6/ از این کتاب به آن کتاب

185,000 تومان

سفارش:1
باقی مانده:1
سلام!
من آگوس پیانولا هستم و با چند تا هیولا زندگی می‌کنم.
تا حالا کلی ماجرا برایمان پیش آمده و با دکتر بروت مبارزه کرده‌ایم.
عجب موجود نچسبی است این بروت! کاری کرد که زنبور پَنترَکس آقای پتی‌پن را نیش بزند.
چی؟
نمی‌دانید منظورم چه جانوری است؟
پس کتاب را بخوانید! بخوانید…!
راستی! توی این داستان با سه تا هیولای دیگر، که برنده‌ی مسابقه‌ی طراحی هیولایی بوده‌اند، آشنا می‌شوید: هاپو و بابی و پینچیتو!

فقط 1 عدد در انبار موجود است

توضیحات

آگوس و هیولاها 6/ از این کتاب به آن کتاب

نویسنده
 ژائومه کوپونس
مترجم
سعید متین
نوبت چاپ
تعداد صفحات 160
نوع جلد —-
قطع
سال نشر
سال چاپ اول ——
موضوع
کودک و نوجوان
نوع کاغذ ——
وزن 0 گرم
شابک
9786222041786
توضیحات تکمیلی
وزن 0.5 کیلوگرم
نظرات (0)

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “آگوس و هیولاها 6/ از این کتاب به آن کتاب”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

خلاصه کتاب PDF

چند صفحه از کتاب

اطلاعات فروشنده

اطلاعات فروشنده

  • فروشنده: aisa
  • هیچ ارزیابی یافت نشد!
محصولات بیشتر

پاتوق‌ها

165,000 تومان

معرفی کتاب پاتوق‌ها

کتاب پاتوق‌ها رمانی از جومپا لاهیری با ترجمه‌ی امیرمهدی حقیقت است که در آن بر ارتباط انسان و پاتوق‌هایش می‌پردازد و این که بعضی مکان‌ها آدم‌های خاصی را طلب می‌کنند یا آن‌ها را همراهشان تغییر می‌دهند. این اثر توانسته عنوان «کتاب پرفروش نیویورک تایمز» را از آن خود سازد.

درباره‌ی کتاب پاتوق‌ها

مکان و وابستگی انسان به مکان‌هایش موضوع پژوهش‌های متعددی بوده است. زمانی که جابه‌جا می‌شویم یا از نقطه‌ای که در آن خاطره ساخته‌ایم خارج می‌شویم، چیزی از ما در مکان زنجیر می‌شود و جا می‌ماند. در هر مکانی ما نه‌تنها خاطراتی واقعی و شاید حتی تخیلی می‌سازیم، بلکه با دیگران ارتباط برقرار می‌کنیم و آن‌ها را به تماشا می‌نشینیم. حتی ممکن است پیوندی موقت و البته فراموش‌نشدنی با افرادی کاملاً غریبه بسازیم؛ غریبه‌های آشنایی که شاید تنها یک لبخند به هم زده باشیم اما سال‌ها بعد به آن‌ها فکر خواهیم کرد. کتاب پاتوق‌ها رمانی غیرتخیلی درباره‌ی همین تجربیات نویسنده و مواجهه‌ی او با مکان‌های مختلف است. رمان پاتوق‌ها (Dove mi trovo) جزو رمان‌هایی است که جومپا لاهوری (Jhumpa Lahiri) به زبان ایتالیایی نوشته است و معنای عنوان اصلی آن می‌شود: کجا هستم؟ این رمان بعدتر توسط خود نویسنده به انگلیسی بازگردانده شد و در برگردان انگلیسی اسم آن شد پاتوق‌ها (Whereabouts). ترجمه‌ی فارسی آن را امیرمهدی حقیقت انجام داده که پیش از این هم چندین اثر دیگر از لاهیری ترجمه کرده بود. این کتاب در سال 1400 توسط نشر چشمه به چاپ نخست رسید.
سفارش:0
باقی مانده:2

شاگرد قصاب

120,000 تومان

در بخشی از کتاب شاگرد قصاب می‌خوانیم

باران ناجوری می‌آمد. یک گوشه‌ی خیابان ایستادم و تابلویی را تماشا کردم. یک مرد کچل که با چراغ نئون درست کرده بودند. وقتی چراغ خاموش بود کچل بود، ولی وقتی روشن می‌شد مو درمی‌آورد. عالی بود. چرا کچل شوید؟ با انواع‌و‌اقسام رنگ‌ها این را می‌نوشت. تا آخر عمرم می‌توانستم بایستم و تماشا کنم. صدای آواز یک دختر شنیدم. از کلیسا می‌آمد، رفتم تو. لباس سفید تن‌اش بود و آهنگی راجع‌به باغ‌و‌بستان می‌خواند. به عمرم همچین آوازی نشنیده بودم. نت‌های پیانو به شفافیت آب چشمه بودند که از صخره می‌ریزد پایین و مرا یاد جو انداختند. اولین‌بار در کوچه‌ی پشت خانه‌مان دیدمش. چهار پنج سال‌مان بیشتر نبود. کنار یک چاله بغل مرغدانی نشسته بود. چند هفته یخ‌بندان بود و او هم داشت با یک تکه چوب می‌زد روی یخ. یک‌کم نگاهش کردم و بعد بهش گفتم اگه صد میلیون میلیارد تریلیون دلار ببری چه‌کار می‌کنی؟ نگاهم نکرد، به زدن روی یخ ادامه داد. بعد بهم گفت چه‌کار می‌کند و همین سرمان را مدت زیادی گرم کرد. این اولین‌باری بود که جو پرسل را دیدم. آن روز یک گل نرگس برفی توی راه‌آب بود، یادم مانده چون فقط همان یکی بود. یکی از آن روزهایی بود که تقریباً می‌توانستی صدای همه‌چیز را به شفافیت صدای این دختر بشنوی. بهترینِ روزها بود، آن روزها با جو. بهترین روزهای عمرم، قبل از بابا و نوجنت و شروع این‌ها. یک مدت طولانی آن‌جا نشستم، نمی‌دانم چه‌قدر. بعد خادم کلیسا آمد پیانو را هل داد و برد. وقتی دوباره نگاه کردم دختر لباس‌سفید رفته بود. ولی اگر با ‌دقت گوش می‌کردی هنوز موسیقی را می‌شنیدی. اسم آهنگ بود در باغ‌های سالی. می‌خواستم این‌قدر بنشینم که تمام رد آهنگ پاک شود. انگار توی نور رنگی خورشید عصر که از پنجره به داخل می‌ریخت شناور بودم.
سفارش:0
باقی مانده:3

اينجا باران صدا ندارد

12,000 تومان
کتاب «این‌جا باران صدا ندارد» نوشته‌ی کامران محمدی، داستان دو مرد به اسم اسماعیل و هومن را روایت می‌کند که به دلایل بیهوده‌ای به همسران خود شک دارند و دو فاجعه‌ی متقاطع در سه روز متوالی بارانی در تهران شکل می‌گیرد. حسادت و تعصب مردانه، عنصر محوی این داستان است. در روز اول یک اتفاق غیر منتظره رخ می‌دهد که باعث یادآوری حادثه‌ی دردناکی در گذشته می‌گردد و در روزهای دوم و سوم یادآوری خاطرات آن اتفاق و اثر روانشناختی آن بر شخصیت‌های داستان را شاهد هستید. فراموشی پس‌زمینه‌‌ی فکری در لایه‌های زیرین این داستان محسوب می‌شود و پیرامون روابط دو زوج و یک فرد تنهاست که روایتی از سال‌های جنگ نیز در آن بازگو می‌شود و نویسنده به گونه‌ای به فعالیت‌های گروهک‌ها در کردستان در اوایل دهه‌‌ی 60 اشاره می‌کند. در بخشی از رمان می‌خوانیم: «اسماعیل به گوشی‌اش نگاه کرد. چرا شیرین این‌ همه به این ماجرا علاقه‌مند است؟ چرا در حالی‌ که می‌دانست به بیمارستان رفته، تماس گرفته است؟ چرا هومن این حوالی بوده و ... نمی‌توانست از تصور وجود رابطه میان تماس مرد غریبه و ماجرای هومن فرار کند. اما آنچه آشفته‌اش می‌کرد چیزی فراتر از این‌ها بود؛ کرد بودن مرد و گلوی بریده‌ی هومن؛ دو واقعیت هم‌زمان که انگار از گذشته، از زیر خروارها برف ناگهان بیرون پریده بودند تا دوباره او را به عقب برانند. باید با مردی که هومن را آورده بود تماس می‌گرفت. باید با هومن حرف می‌زد.»

عصر آهن ايران

37,000 تومان

توضیحات:

کتاب حاضر برای دانشجویان باستان‌شناسی مقطع کارشناسی ارشد و دکتری برای درس «باستان‌شناسی پیش از تاریخ ایران» به ارزش 2 واحد تدوین شده است. امید است علاوه بر جامعه دانشگاهی، سایر پژوهشگران نیز از آن بهره مند شوند.

فهرست:

پیشگفتار فصل اول: اقتصاد و معیشت در عصر آهن ایران (حدود 1450ـ800 ق. م) تحلیل داده‌های مرتبط با اقتصاد و معیشت در شمال مرکزی ایران تحلیل داده‌های مرتبط با اقتصاد و معیشت در شمال غرب ایران فصل دوم: تحولات فناوری در عصر آهن ایران فلزکاری عصر آهن فلزگری زیورآلات در عصر آهن فناوری ظروف فلزی در عصر آهن ایران فصل سوم: تدفین مردگان در عصر آهن ایران الگوهای مشترک تدفین در عصر آهن ایران شواهد باستان‌شناختی تدفین مردگان در عصر آهن ایران فصل چهارم: تکامل، استمرار و تغییرات فرهنگی در عصر آهن ایران شواهد باستان‌شناسی جدید تصاویر منابع و مآخذ

دختر خاندان گات 1/ دختر خاندان گات و شبح موش

165,000 تومان

در بخشی از کتاب دختر گات و شبح موش می‌خوانیم

در عین این‌که بقیه مات مانده بودند و نگاه می‌کردند فُن هِلسانگ یکی از چهارلول‌ها را در‌آورد و شلیک کرد؛ یک‌بار، دو‌بار، چهار‌بار، هشت‌بار... با هر شلیک مرگ‌بار، یکی از موجودات جلوِ چشم تماشاچی‌ها از بین می‌رفت. فُن هِلسانگ هنسل و گرِتِل را با پوزخندی توی جلدشان فرو‌کرد و شمشیر مبارزه‌ی دندانه‌داری از کمربندش بیرون کشید. «پیش به‌سوی بریدن سرها!» این را گفت و با قدم‌های بلند روی پشت‌بام به طرف دودکش‌ها رفت اما سرجایش بی‌حرکت ماند. غرید: «این چیه؟» پایین پایش یک‌عالم یخ ریخته بود. در همین لحظه آدا از پشت یکی از دودکش‌های یک‌کم دورتر بیرون آمد. سیرن سِستا کنارش ایستاده بود. از پشت دودکش‌های دور و برش بقیه اعضای کلوب زیر‌شیروانی هم هر یک با یکی از موجودات بیرون آمدند. روبی خدمت‌کارِ انبارِ پشتی موادِ غذایی کنار اومالوسِ فان ایستاد. امیلی کَبِیج روی هر یک از شانه‌هایش یک هارپی و روی سرش هارپی دیگری نشسته بود کینگزلیِ دودکش‌پاک‌کن بازوی همسرِ بارنز را گرفته بود و آرتور هالفورد هم دستِ وایلد‌مَنِ پات‌نِی را در دست داشت. ویلیام کَبِیج سرِ پشمالوی هَمیش فانِ شِتلَند را نوازش می‌کرد. فُن هِلسانگ فریاد کشید: «من جوایزم را می‌خواهم.» و از روی یک دودکش به روی دودکش دیگر می‌پرید و شمشیرش را دیوانه‌وار حرکت می‌داد و روی پشت‌بام پیش می‌رفت. صدای خوش‌نواز و آرامی که کمی ته‌لهجه داشت به گوش رسید که می‌گفت: «روپرت فُن هِلسانگ! بالاخره به هم رسیدیم.» لوسی بورجیا از پشتِ کلاهکِ دودکشی بیرون آمد و چترش را بالا گرفت.
سفارش:0
باقی مانده:1

لاک پشت

20,000 تومان

در بخشی از کتاب لاک پشت می‌خوانیم

نفس‌نفس‌زنان با خود زمزمه می‌کرد: خودش است! بزرگ‌ترین لحظه‌ی زندگی من دارد فرامی‌رسد! نباید آن را از دست بدهم! نباید خرابش کنم! باید خیلی آرام باشم! وقتی سه‌چهارم راه را پایین آمده بود خانم سیلور را دید که کنار در باز ایستاده بود تا با لبخندی به او خوشامد بگوید. خانم سیلور بازوانش را دور او حلقه کرد و گفت: «شما واقعاً بهترین آدمی هستید که در زندگی‌ام دیده‌ام! هر کاری را می‌توانید انجام بدهید! فوراً بیایید تو و بگذارید برایتان یک فنجان چای حاضر کنم. این حداقل کاری است که می‌توانم انجام دهم.» آقای هوپی وقتی در اتاق پذیرایی خانم سیلور روی صندلی دسته‌دار راحتی نشسته بود و چای می‌نوشید، سراپا شادی و هیجان بود. به خانم زیبایی که کنارش نشسته بود نگاه کرد وبه او لبخند زد. آن خانم هم در مقابل به او لبخند زد. آقای هوپی با دیدن لبخند دوستانه و گرم خانم سیلور ناگهان شهامتی را که به آن نیاز داشت پیدا کرد و گفت: «لطفاً، می‌شود با من ازدواج کنید؟» خانم سیلور فریاد زد: «آقای هوپی! من هرگز تصور نمی‌کردم شما به فکر بیفتید از من تقاضای ازدواج کنید! البته که با شما ازدواج می‌کنم!» آقای هوپی فنجان چایش را کنار گذاشت و هر دو در وسط اتاق ایستادند و به یکدیگر نگاه کردند. خانم سیلور درحالی‌که کمی نفسش گرفته بود گفت: «من این را مدیون آلفی هستم.» آقای هوپی گفت: «آلفی عزیز و قدیمی. ما او را برای همیشه نگه می‌داریم.» بعدازظهر روز بعد آقای هوپی همه‌ی لاک‌پشت‌ها را به مغازه‌های فروش حیوانات خانگی برگرداند و گفت که می‌توانند آن‌ها را مجانی بردارند. بعد اتاق‌نشیمن را تمیز کرد و حتی یک برگ کلم یا کم‌ترین اثری از لاک‌پشت‌ها در آن باقی نگذاشت. چند هفته بعد خانم سیلور، خانم هوپی شد و آن‌ها از آن پس به خوشی با هم زندگی کردند