شاهنامه‌ی فردوسی 7: از داستان کاموس تا پایان جنگ رستم و اکوان دیو

80,000 تومان

در بخشی از کتاب شاهنامه فردوسی – جلد 7: از داستان کاموس تا پایان جنگ رستم با اکوان دیو می‌خوانیم

بخشیدن خسرو ایرانیان را

وقتی خورشید از پشت کوه برآمد و شب تیره در خم کمند روز گرفتار شد، خروشی از درِ بارگاه شاه برخاست و تهمتن نزد شاه آمد و گفت: «ای بزرگ ستوده که تخت و تاج و نگین پادشاهی از تو شادمان است

! حال که شاه از توس و سپاه ایران آزرده شده، می‌خواهم هرچند‌که آن‌ها گناهکارند، آن‌ها را به من ببخشی. وقتی توس داماد و فرزند خود را کُشته دید، هرچه عقل و خرد در دل و مغزش بود، از او دور شد و دلیلش آن است که او در کارها بسیار تند است و آدمی هوشمند نیست و دیگر این‌که درد مرگ پسر، دردی کوچک نیست.

وقتی ریونیز و زرسپ دلاور پیش چشم او کُشته شدند، اگر او نمی‌آشفت، جای بسی شگفتی بود؛ پس شاه نباید از او خشم گیرد.

دیگر آن‌که سپاه به‌خاطر آن به شک افتاد که گمان کرد برادر نزد شاه آمده است. این را بدان که هیچ‌کس قبل از موعدش نمُرده است؛ پس نباید دل خود را در این غم بیازاری.

چه روح خود از جسم بیرون برود و یا کسی آن را بیرون کند، فرقی نمی‌کند و اگر سیصد‌بار هم بر آن دریغ خورند، آنکس زنده نخواهد ماند.»

فهرست مطالب کتاب

داستان کاموس کشانی
داستان رستم و خاقان چین
داستان جنگ رستم و اکوان‌دیو

فقط 1 عدد در انبار موجود است

توضیحات

 شاهنامه‌ی فردوسی 7: از داستان کاموس تا پایان جنگ رستم و اکوان دیو

نویسنده
 ابوالقاسم فردوسی
مترجم
علی شاهری
نوبت چاپ 1
تعداد صفحات 181
نوع جلد شومیز
قطع رقعی
سال نشر 1401
سال چاپ اول ——
موضوع
ادبیات
نوع کاغذ ——
وزن 196 گرم
شابک
9786225212282
توضیحات تکمیلی
وزن 0.196 کیلوگرم
نظرات (0)

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “شاهنامه‌ی فردوسی 7: از داستان کاموس تا پایان جنگ رستم و اکوان دیو”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

خلاصه کتاب PDF

 

 

اطلاعات فروشنده

اطلاعات فروشنده

  • فروشنده: aisa
  • هیچ ارزیابی یافت نشد!
محصولات بیشتر

من و دارو دسته ی راهزن‌ها 1: هفته ی دوم ژوئن دزدیده شدم!

80,000 تومان
انتشارات چشمه منتشر کرد: یادتان باشد که بدون شامه ی خوب، ظاهر مناسب و تحمل، کسی راهزن خوبی نمی شود! ویلیا هم این را می داند و از این نگران است که مجبور شود تابستانش را به جای آب نبات جویدن و در جاده ها تاختن و مسابقه دادن در اردوی کسالت آور ویلن زن ها بگذراند. او از تابستان قبلی با پیرات ها قرار گذاشته و حالا منتظر است که یک بار دیگر دزدیده شود! در خمیره ی داستان چیزی نو و تروتازه وجود دارد که باعث می شود آدم درباره ی آینده ی خانواده ی دیوانه ی راهزن ها کنجکاو شود. "روزنامه ی سِوِنسکا داگ بلادت"

طريق بسمل شدن

150,000 تومان
همین‏ها، این‏ها، نمی‏بینی‏شان؟ تو نمی‏بینی؟ همه هستند، همه هستند. نمی‏بینی‏شان؟ کفن و قمقمه. نگاه کن، نگاه کن! «تشنه‏ای، تو تشنه‏ای برادرم. بنوش آب!» نگاه کن، نگاه کن! چه رستخیز روشنی! منم، تویی و دیگران. تویی، منم و دیگران. چه رستخیز روشنی. کلاه‏‏خود و چکمه و یراق. یکی به آفتاب می‏دهد سلام، یکی به آب. یکی به آسمان نیاز می‏برد، یکی به خاک. یکان‏یکان بروز می‏کنند، از پناه خاک، از شکَفت‏های درّه‏ی هلاک، از حوالی و حدودِ تپّه‏های تاک، تپّه‏ها و تنگه‏های کهنه و عمیق، پوده و عتیق، از درون خاک، از مغاک‏ها، مثل رویش و شکفتنِ عجیب سنگ‏ها و خارها. پوست‏‏پوست‏های خاک می‏شکَفت و می‏شکُفت از آن کسی ـ تنی. تنی که با کفن، تنی که بی‏کفن. بیرقی به دست یا نشانه‏ای به نوک نیزه‏ای. تکه‏پاره‏ای نشانِ رایتی ـ پاره‏ژنده‏ای؛ ژنده‏ای سیاه، ژنده‏ای سپید، ژنده‏ای کبود، سبز، ارغوانی و بنفش و سرخ و هر چه رنگ؛ رنگ‏ها پریده‏رنگ...  

سفارش:0
باقی مانده:3

فرار از اردوگاه 14: فرار اودیسه‌وار مردی از کره‌ی شمالی به سوی آزادی

280,000 تومان
دربخشی از کتاب فرار از اردوگاه 14 می‌خوانیم: قحطی و سیل‌های نیمه‌ی دهه‌ی 1990 اقتصادی را که مرکزگرا طراحی شده بود، ویران کرد. سیستم توزیع عمومی دولت که از دهه‌ی 1950 به بیشترِ شهروندان کره‌ی شمالی غذا رسانده بود، از هم پاشید. مردم کره‌ی شمالی از ترس اینکه مبادا از گرسنگی بمیرند، به تبادل کالا‌ به کالا رو آوردند و این موضوع در میان‌شان به سرعت رشد کرد و تعداد و اهمیت مغازه‌های خصوصی بیشتر شد. از هر ده خانواده، نُه خانوار برای زنده ماندن، مبادله‌ی کالا می‌کردند. شهروندان کره‌ی شمالیِ بیشتر و بیشتری برای کار، تجارت، خرید‌و‌فروش و پرواز به کره‌ی جنوبی، از مرز می‌گذشتند و وارد چین می‌شدند. نه چین و نه کره‌ی شمالی آماری ارائه ندادند اما میزان این مهاجرت‌های اقتصادی بین ده‌ها هزار تا چهارصد هزار نفر تخمین زده می‌شود. کیم جونگ ایل تلاش کرد آشوب و هرج‌و‌مرج را کنترل کند. حکومت او برای تاجرانی که بدون مجوز سفر می‌کردند شبکه‌ی جدیدی از مراکز بازداشت ایجاد کرد. اما این افراد می‌توانستند با بیسکویت و سیگار آزادی‌شان را از پلیس و سربازان گرسنه بخرند. در شهرهای بزرگ، ایستگاه‌های قطار، بازارچه‌های بدون سقف و کوچه‌های باریک، پُر از ولگرد‌هایی شدند که از گرسنگی در حال مردن بودند. کودکان یتیم زیادی که در این اماکن پیدا می‌شدند به «گنجشک‌های ولگرد» معروف شدند. شین هنوز این را نمی‌دانست اما سرمایه‌داری عوام، داد‌و‌ستد ولگرد‌ها و فساد فراگیر در حکومت پلیسی که اردوگاه 14 را در محاصره داشت، شکاف‌هایی ایجاد می‌کردند. کمک غذایی از ایالات متحده، ژاپن، کره‌ی جنوبی و دیگر اهداکنندگان، تا اواخر دهه‌ی 1990 قحطی را تعدیل کرد، اما به طور غیر‌مستقیم و تصادفی به زنان مغازه‌دار و بنگاه‌های مسافرتی جان بخشید تا در آینده به شین برای فرارش به چین آذوقه و هویت جعلی بدهند و راهنمایی‌اش کنند.
سفارش:0
باقی مانده:2

دوشنبه

قیمت اصلی: 9,000 تومان بود.قیمت فعلی: 8,800 تومان.

معرفی کتاب دوشنبه اثر آراز بارسقیان

«دوشنبه» در واقع ادامه ای است بر رمان «یکشنبه » ی این نویسنده. در رمان «دوشنبه» بی این که نامی از قهرمان «یکشنبه» به میان بیاید، روایت یک روز از زندگی پر از بالاوپایین همان مرد را دوباره در یک پرده ی طولانی می خوانیم.
در یک دوشنبه ی مردادماه، روزی گرم و طولانی، قهرمان داستان ساعت 7 صبح از خانه بیرون می زند و تا ساعت 12 شب او را دنبال می کنیم.
مرد داستان همه ی زندگی اش را روی دایره می ریزد، از شغلی که انتخاب کرده تا همه ی درگیری های عاطفی و خانوادگی که گرفتارش شده و تمام روز او را در خیابان های تهران این سو و آن سو می کشد.
آراز بارسقیان (به ارمنی: Արազ Բարսեղյան) (متولد بهمن ماه ۱۳۶۲ در تهران)، نویسنده و مترجم ایرانی ارمنی تبار است.
او در خانواده ای هنرمند به دنیا آمد و از سن هیجده سالگی با شرکت در کلاس های داستان نویسی جمال میرصادقی به طور حرفه ای داستان نویسی را شروع کرد.
کلاس داستان نویسی ای که حاصلش بردن جایزه ی ادبی صادق هدایت در اسفند ۱۳۸۵ بود.
داستان کوتاه هایی که وی در طول سال های ۱۳۸۳ الی ۱۳۸۶ نگاشت بود در سال ۱۳۸۸ در کتابی تحت عنوان «باسگا» توسط نشر افراز منتشر شد.او همچنین در زمینهٔ ترجمه ادبیات نمایش...

تاریخ ماریخ مستطاب 1/ کلاه

35,000 تومان

بخش‌هایی از کتاب تاریخ ماریخ مستطاب کلاه

  *حالا «کلاه خودتان را قاضی کنید»، یعنی بیایید منصفانه قضاوت کنید و مثل کسی که به جای کلاه، قاضی روی سرش نشسته (و عجب تصویر خنده‌دایر هم دارد)، بی شوخی بگویید واقعا می‌شود گفت کلاه چیز مهمی نبوده؟ هرکسی گفت بله، سریع برود و «کلاهش را زمین بزند». البته این یک اصطلاح قدیمی است، یعنی خودش کوتاه بیاید چون حرف بی ربطی زده. آن‌وقت‌ها، وقتی کسی جلوی کس دیگر کم می‌آورد، از فرط خجالت کلاهش را می‌انداخت زمین که یعنی «بزنید که کار دارم. می‌خواهم بروم». حالا من هم همین را می‌گویم دیگر، یعنی باید حرفم را گوش کنید، چون هیچ هم کوتاه نمی‌آیم و در این زمینه خیلی هم «کج کلاه» هستم، یعنی هم یاغی‌ام و هم از خودم راضی‌ام و پزش را می‌دهم.   *به قول دایی من، «هرچه زوری است، باعث دوری است». همین شد که مردم کوتاهی کلاه را قبول نکردند و مبارزه علیه تغییر کلاه هم شد قسمتی از تاریخ صدوپنجاه سال پیش و ماند تا ما بخوانیم. هفتاد هشتاد سال بعداز آن تاریخ هم، باز یک ماجرای کلاهی دیگر پیش آمد، یعنی اوایل قرن حاضر، همان وقتی که کلاه پهلوی اجباری شد و حتی کلاه‌های کوتاه شده هم ممنوع شد و رفت توی صندوق‌های بگیر و بنشان. این یکی البته به سادگی دفعه قبل تمام نشد و یک دفعه به جنگ غریبی تبدیل شد بین مردم و دولت، یعنی جنگ مردم برای نگه داشتن کلاه پدرانشان و زور دولت برای فروکردن سر مردم در یک جور کلاه تازه.

مرگ و چند داستان

11,000 تومان

در بخشی از کتاب مرگ و چند داستان دیگر می‌خوانیم:

برف می‌بارید. باد کم مانده بود دانه‌های برف را فرو کند توی چشم‌ها و پلک‌هاتان را به‌هم بچسباند. دکتر برای پیدا کردنِ کاراوان کلی دردسر کشید. سیرک آماده می‌شد جاده را از سر بگیرد. نمایش تازه تمام شده بود، اما آدم‌های سیرک و سوارکاران قزاقش به همین زودی شروع کرده بودند به شلیک سمتِ طناب‌های چادرِ بزرگ، با این‌که هنوز صدای تشویق و آخرین آکوردِ گروه ارکستر از داخل به گوش می‌رسید. یکی از آکروبات‌کارها که نقشِ بندبازِ سیرک را داشت، چتری انداخته بود روی شانه‌اش و راهش را از بین گودال‌های برفِ آب‌شده پیدا می‌کرد. دلقکی که پشت فرمان فولکس‌واگنش نشسته بود، ماسک دماغ و کلاه‌گیسش را برمی‌داشت. رام‌کننده‌ی حیوانات با لباسِ فُرم بزرگ و قرمزی که سینه‌اش پُر بود از مدال و نشان، چتری باز گرفته بود دستش و این‌طرف و آن‌طرف می‌دوید و فریاد می‌زد: «سزار! سزار!» مربی یکی از شیرهاش را توی تاریکی گم کرده بود و این ماجرا به دکتر حس عجیبی می‌داد. کاراوان کمی دورتر بود، زیر یک درخت؛ روی درش کارت ویزیتی زده بودند: «ایگناتس ماهلِر، هنرپیشه‌ی تئاتر.» دکتر از سه‌تا پله رفت بالا و در زد. صدای زمخت و گرفته‌ای داد کشید: «بیاین تو!» دکتر در را هُل داد. کاراوان خیلی خوب مبله شده بود: یک کاناپه‌ی تخت‌خواب‌شو داشت، یک مبل، یک میز با گلدانی از گل و دو ماهی قرمز توی تنگ، پرده‌هایی از پارچه‌ی مارکِ جوی که نقش‌هاش آدم را یادِ صحنه‌ی تئاترهای قدیمی می‌انداخت. چراغی روی پاتختی روشن بود و مردی روی کاناپه، بین کوسن‌ها دراز کشیده بود.