عشق روي پياده رو

115,000 تومان

سفارش:1
باقی مانده:1

قسمتی از متن کتاب عشق روی پیاده رو

ملافه را روی محسن می‌کشم و عینک کوچک ستاره را از چشم‌هاش برمی‌دارم. چراغ را خاموش می‌کنم و به رخت خواب می‌روم. شاید امشب خواب زودتر سراغم بیاید. اما نمی‌آید.

چراغ را که خاموش می‌کنم انگار به دنیای دیگری می‌روم. همه چیز به نظرم غیب می‌شود و هیچ چیز نمی‌بینم. حتی محسن و ستاره را که کنارم خوابیده‌اند. بعد همه چیز می‌شود ابراهیم. خیلی سعی می‌کنم افکارم را به کارهای روزمره‌ای که انجام داده‌ام مشغول کنم.

به مدیر و مدرسه و بچه‌های کلاس. اما ذهنم مثل اسب چموشی رو برمی‌گرداند و ابراهیم می‌پرد درست وسط کلاس.

آن‌گاه ذهن را از تصاویر آشفته و آميخته به ابراهیم می‌تکانم تا ابراهیم هم پاک شود و خیال به جایی برود که ابراهیم نباشد.

به بعد از ظهر که بی بی صدیقه از روضه آمده بود؟ آمده بود تا عروسکی که برای ستاره خریده بود به او بدهد یا کار دیگری داشت؟ آمده بود به دخترش، نرگس خانم، سر بزند یا عروسک و نرگس خانم بهانه بودند تا آن یک جمله را به من بگوید و برود؟ بی بی صدیقه از آن خبره‌ها است.

هزار و یک مقدمه می‌چیند تاحرفی را به غیر مستقیم‌ترین شکلش بزند. از وقتی ابراهیم شهید شده بود بیش‌تر سر می‌زد تا هم به دخترش نرگس خانم، که حالا مادر شهید شده بود. دل‌داری داده باشد و هم به من که در واقع عروس دخترش بودم.

چه بود آن جمله؟ «امروز نشد فردا، این یکی نشد دیگری، گله چوپون می‌خواد، زن باید صاحاب داشته باشه.»

فقط 1 عدد در انبار موجود است

توضیحات

عشق روي پياده رو

نویسنده
مصطفی مستور
مترجم
——-
نوبت چاپ 27
تعداد صفحات 140
نوع جلد شومیز
قطع پالتویی
سال نشر 1402
سال چاپ اول ——
موضوع
ادبیات
نوع کاغذ ——
وزن 0 گرم
شابک
9786002291165
حمل و نقل
توضیحات تکمیلی
وزن 0.0 کیلوگرم
نظرات (0)

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “عشق روي پياده رو”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

خلاصه کتاب PDF

 

 

اطلاعات فروشنده

اطلاعات فروشنده

  • فروشنده: aisa
  • هیچ ارزیابی یافت نشد!
محصولات بیشتر

چند روایت معتبر

140,000 تومان
کتاب چند روایت معتبر مجموعه‌ داستان هایی از مصطفی مستور است که نشر چشمه آن را منتشر کرده است. در کتاب چند روایت معتبر رگه های فلسفی و اعتقادی به چشم می خورد. مصطفی مستور روی موضوعاتی چالش بر انگیز دست می گذارد و عاشقانه های او واقعا خاص و خالص هستند. این کتاب از ۷ روایت تشکیل شده و این روایت ها عمدتاً به عشق، زندگی، مرگ و مفهوم خداوند مربوط می شوند.  اول هر روایت، یک متن خاص قرار داده شده است تا خواننده در فضای آنچه که قرار است اتفاق بیفتد قرار بگیرد و یک ذهینت اولیه از داستان داشته باشد. ۷ روایت کتاب شامل موارد زیر می شوند:
  1. چند روایت معتبر درباره عشق: یک معلم فیزیک که عاشق شاگرد خود می شود.
  2. چند روایت معتبر درباره زندگی: کسری که همراه سایه زندگی می کند و به مهتاب فکر می کند.
  3. چند روایت معتبر درباره مرگ: بخش هایی از زندگی افراد مختلف، خودکشی، عروسی و مرگ.
  4. مصائب چند چاه عمیق: بخش هایی مختلف از زندگی.
  5. در چشم هات شنا می کنم و در دست هات می میرم: ماجرای یک شاعر که عشق او به تنفر تبدیل می شود.
  6. کیفیت تکوین فعل خداوند: سه زوج جوان که یکی از آن ها دچار حادثه ای شده و ناخودآگاه صدایی را می شنود.
  7. کشتار: داستان یوسف و مونس که عاشق می شوند و با نامه با هم در ارتباط هستند.
سفارش:0
باقی مانده:2

آذر شهدخت پرويز و ديگران

58,000 تومان
مرجان شیرمحمدی، بازیگر و نویسنده، پیش از آن‌که قصه‌نویسی را از ابتدای دهه‌ی هشتاد شمسی شروع کند، در سینما و تلویزیون ایران حضور فعالی داشت. اما انتشار نخستین مجموعه داستان‌اش، بعد از آن شب، و کسب جایزه‌ی هوشنگ گلشیری باعث شد نام‌اش به عنوان داستان‌نویس جوان و با استعداد بر سر زبان‌ها بیفتد. او از آن زمان تاکنون سه مجموعه داستان و یک رمان منتشر کرده است. تازه‌ترین اثر او رمان «آذر، شهدخت، پرويز و ديگران» قصه‌ی خانواده‌ای سینمایی است که گرفتار زندگی واقعی شده‌اند. روزی خانم شهدخت فیروزکوهی به محل فیلم‌برداری شوهرش، پرویز دیوان‌بیگی، می‌رود و از اتفاق با عوامل فیلم او آشنا می‌شود و همین آشنایی مسبب حضور او در سینما و درخشش و شهرتش می‌شود. اما این شهرت و موفقیت موجب ناراحتی همسرش می‌شود. پرویز دیوان‌بیگی، بازیگر سرشناس تئاتر و سینماست که سال‌ها پیش از این با شهدخت فیروزکوهی ازدواج کرده. این آغاز ماجرای خانواده‌ی ایشان است که با قهرها و شادی‌ها و خوشی‌های مختلف پی گرفته می‌شود. آذر، دختر خانواده، نیز از فرنگ بازمی‌گردد و این‌گونه داستان زن و شوهر با قصه‌ی فرزندان‌شان گره می‌خورد و هر کدام برای دیگری نگران می‌شود و همه می‌کوشند تا از فرصت در کنار هم بودن بیشترین لذت ممکن را ببرند و در نهایت باز هم زندگی به مدار سابق بازگردد و باز همان امور و همان کارها و همان دل‌نگرانی‌ها. اما همیشه عواملی بیگانه با احساسات ما در امور دنیوی دخالت می‌کنند. و نه فرشتگان یا شیاطین بلکه حتی برف زمستان، حتی محبت دیگری یا آرزوهای او.

آخرين روز يک محکوم

160,000 تومان
کتاب «آخرین روز یک محکوم» داستانی نه‌چندان طولانی از ویکتور هوگو، نویسنده‌ی بنام فرانسوی است. این رمان که از آثار ادبی مشهور جهان به‌شمار می‌رود، تفکرات و احساسات یک مرد محکوم به اعدام را به تصویر می‌کشد. او از گذشته‌ی خود پشیمان و خواهان عفو عمومی است؛ اما هیچ‌کس حتی تنها دخترش راضی به بخشش یک مجرم نمی‌شود. هوگو همیشه اعتراض‌ها و حرف‌هایش را در قالب داستان‌های تأثیرگذار به گوش مسئولان می‌رساند. این کتاب هم درواقع خطابه‌ی ویکتور هوگو علیه اعدام است. با این‌که سال‌های طولانی از انتشار این کتاب می‌گذرد، هنوز مسئله‌ی اعدام در اغلب جوامع حل‌نشده باقی مانده و مخالفان و موافقانی دارد. کتاب «آخرین روز یک محکوم» داستان پر فراز و فرودی ندارد؛ اما تک‌گویی‌های شخصیت اصلی آن‌قدر پرکشش است که ناخودآگاه، خود را جای او می‌گذاریم. هوگو از قهرمان داستانش اطلاعات زیادی به ما نمی‌دهد؛ حتی از جرمش مطلع نمی‌شویم. او یک شهروند عادی است و هر یک از ما تنها به اندازه‌ی یک اتفاق ساده با وضعیت پیچیده‌ای که او گرفتار آن است فاصله داریم. هوگو با ترسیم دست‌وپازدن این مجرم در مرز باریک مرگ و زندگی و توصیف ترس‌هایش، فضایی پرکشش ایجاد کرده است که قطعاً از خواندنش لذت خواهید برد. در بخشی از متن آمده است: «من محکوم به اعدامم... محکوم به اعدام... من هر چه بکنم، این اندیشه‌ی جهنمی همیشه در برابرم حاضر است و دست از سرم برنمی‌دارد، هم‌چون هیولای مخوفی که از سرب ساخته باشند بر سنگ‌فرش مرطوب زندان روبه‌رویم نشسته و چنان حسود است که به‌تنهایی تمام اندیشه‌های آرام‌بخش و خیالات دل‌نشین را از سرم به در کرده است. همواره مراقبم هست و هر وقت بخواهم سر برگردانم و یا چشم برهم نهم، با دو دست سرد و منجمد و بی‌روح خود تکانم می‌دهد و نمی‌گذارد از یادش غافل شوم.»
سفارش:2
باقی مانده:2

قلعه ي پرتغالي

5,000 تومان

فهرست

 
  1. ماهی
  2. دم
  3. دست توی عکس
  4. لارک
  5. قباد
  6. هر وقت
  7. قلعه پرتغالی
  8. خانه
  9. موشک
  10. مد
 

برشی از متن کتاب

با احتیاط و زحمت از راه پله ناقص بالا رفتم. روی پشت بام، باد شدیدتر بود. ملافه را باز کردم از دورم و بالای سرم گرفتم. بال می‌زدم. بال می‌زدم و یک لحظه بعد روی مناره نزدیک‌ترین مسجد آن اطراف فرود می‌آمدم. با یک پرواز دیگر تا لب ساحل می‌رسیدم. پشت ساختمان نوساز اداره بندر یا روی سقف سوله گمرک یا چه می‌دانم سقف قدیمی برکه بی بی. هرجا که بلندتر و دورتر بود. جایی که می‌شد شب و دریا را خوب تماشا کرد. ((جای خوبی است این بالا. می‌شود گاهی شب‌ها آمد و شام را هم آورد این‌جا. با رادیو و فلاسک چای!)) باد تندتر شد و همه چیز را به هم پیچید. ملافه را از دستم کشید و لیوان خالی چای را به گوشه‌ای پرت کرد. آهسته تا لب بام رفتم و باز سرک کشیدم. آن پایین، دورتر از آخرین دیواری که آن دورها پیدا بود، صدای سگ‌ها و روباه‌ها پخش بود. موش‌ها جایی دیگر جمع بودند. گاهی از گوشه دیواری پیدا می‌شدند که به سویی می‌دویدند. شاید بو می‌کشیدند. می‌رفتند و بر می‌گشتند و باز می‌رفتند. توده‌ای جوجه تیغی سیاه و چندتایی موش خرمایی بزرگ، از همان‌ها که قیافه ترسان و مهربانی دارند، در وسط خیابان می‌پلکیدند. با پوزه‌های صورتی و مرطوب‌شان سر به هر سوراخی فرو می‌کردند و مرتب دور خودشان می‌چرخیدند ((آه از شب‌های تابستان، آه از شب‌های این تابستان!)) آه از این ماه و خیابان خاکی پر مهتاب. آه از من... من که داشتم می‌دیدم جز ماه که از آن بالا نور می‌پاشید و اصلا هم دست بر نمی‌داشت از نور پاشیدن به روی ماسه و خاک و بلوک و سنگ و پاکت‌های خیس سیمان و دیوار ناتمام سرپله و کف ناهموار جلو حمام و انباری، هر چیزی دیگری که پیدا بود به یک سو می‌رفت. همه می‌رفتند. نگاه نمی‌کردند به آسمان و ستاره راهنما و با این حال مسیرشان را می‌دانستند. می‌رفتند به سمتی که اسکله بود و هر شب این وقت، حتما خاموش و خلوت بود و باد که می‌آمد خلوت‌تر هم می‌شد. ((می‌توانم بپرم. می‌توانم این ملافه سفید را بالای سرم نگه دارم و رو به باد بایستم و هر زمان خواستم بپرم. بپرم روی کپه ماسه‌های آن پایین و بلند شوم و زود بلند شوم و همین که خودم را می‌تکانم، راه بیفتم به سمت جایی که چند ساعت دیگر، وقتی هوا روشن و باز تاریک می‌شد، بمانم و انتظار آمدن لنجی که هر شب آن موقع از بندر می‌آمد و بار و مسافر می‌آورد.

ديوانه بازي

105,000 تومان

معرفی کتاب دیوانه بازی

کتاب دیوانه بازی توسط کریستین بوبن؛ نویسنده سرشناس و معروف فرانسوی به نگارش درآمده است. بوبن یکبار دیگر با استفاده از جملات شگفت‌انگیز هر خواننده‌ای را مجذوب خود کرده و در این داستان سعی می‌کند که پستی و بلندی زندگی یک دختر را روایت کند. کتاب دیوانه‌بازی (The crazy pace) بازگو کننده داستان دخترکی است که جنون‌آمیز زندگی خود را می‌گذراند، دختری که در سیرک زندگی می‌کند و نخستین عشق حیات خود را با علاقه‌مند شدن به یک گرگ تجربه می‌کند. این داستان پر از گفتارهایی است که هر خواننده‌ای در هنگام خواندن کتاب به بازگویی چندین‌ باره آن‌ها علاقه نشان می‌دهد. کریستین بوبن (Christian Bobin) در کتاب دیوانه بازی تلاش می‌کند تا دخترکی نترس و مستقل را نشان دهد که همین مورد سبب جذاب بودن این داستان شده. واقعه‌ای انباشته از احساسات پاک و متعجب کننده یک دخترک غیر مطیع. چیزی که باعث تفاوت داستان‌های کریستین بوبن در قیاس با دیگر نویسنده‌های سرتاسر دنیا شده است، ارزش دادن این نویسنده به جزئیات است، چیزی که دیگر نویسنده‌ها توجه کمتری به آن نشان می‌دهند، به‌ طرزی که خواننده با خواندن کتاب‌های بوبن خود را در محیط داستان احساس می‌کند. در مدت زمان خواندن کتاب دیوانه بازی متوجه علاقه فرار این دختر می‌شوید، گریز از خانواده و حتی گریز از خود. دخترکی که شادی و آسایش خود را در فرار می‌بیند و در آخر نیز آن را پیدا می‌کند. به نظر دخترک داستان، کسانی که دوستمان دارند بیشتر باعث از بین رفتن شادی ما می‌شوند، چراکه آن‌ها فرار و دیوانه‌ بازی ما را قبول نمی‌کنند. کریستین بوبن در این کتاب نشان می‌دهد که آسایش و شادی تنها در ضمانت حرکت در قالب استانداردها و مقررات جامعه نیست، بلکه بعضی مواقع نیاز است برای رسیدن به موفقیت و نشاط از قالب جامعه رها شد و خوشبختی را در چیزهای دیگر تجسس کرد. نویسنده در عین لطافت و با بهره‌گیری از جملات هنرمندانه طوری دخترک را به تصویر کشیده و از زبان او حرف می‌زند که خواننده در مرد بودن نویسنده این کتاب شک می‌کند، چرا که این همه ظرافت تنها از یک زن سر می‌زند، در حالیکه در کمال ناباوری نویسنده این داستان یک مرد است. کریستین بوبن همان‌طور که خودش زندگانی متمایزی داشته است، در داستان‌هایش، شخصیت‌هایی متمایزی به وجود می‌آورد و زندگی و رخدادها و رویدادهای معمول آن را از منظر این شخصیت‌ها با نگاهی فلسفی و گفتاری شاعرانه بازگو می‌کند. داستان، از دختر بچه‌ای شروع می‌شود که مدام در فرار است برای پیدا کردن خود، و تا به پایان در ذهن، زبان و دید او به جهان، انسان‌ها و محیط اطراف جریان می‌یابد. زبان زنانه‌ی این نوشتار یکی از نکته‌های در‌ خور اندیشه آن است. جملات برگزیده کتاب دیوانه بازی: - آن‌هایی که توی بستر می‌مانند، یا توی وان پرآب، مثل هم‌اند. آن‌ها می‌گذارند آواز نهنگ‌های آبی‌رنگ، و گریز شاهانه‌ی زمان که سپری می‌شود، تا قلب‌شان رخنه کند. - عشق مثل سیرک دایره‌ای می‌سازد، با خاک‌ اره فرش شده و زیر پاهای برهنه نرم است و زیر پارچه‌ی قرمز متورم از باد، درخشان. - آدم‌های کمی قادرند به دیوانگی‌های خودشان بخندند. - کمتر دوست داشتن به معنای دیگر دوست نداشتن است. - تجربه‌ی تحقیر شدن مانند تجربه‌ی عشق، فراموش نشدنی است.
سفارش:0
باقی مانده:2

زيبايي ات غمگينم مي کند

9,000 تومان
مجموعه شعر "زیبایی ات غمگینم می کند"سروده ی بهزاد عبدی  از سوی نشر چشمه منتشر شد. بهزاد عبدی متولد 65 است و پیش از این مجموعه شعر "باد به دنبال خودش می گردد" را توسط نشر مروارید منتشر کرده بود. وی شاعر، نویسنده و منتقدی است که علاوه بر این دو مجموعه شعر، مجموعه داستانی با عنوان "درخت شلوار" را در دست چاپ دارد. عبدی هم‌چنین در سال های اخیر با روزنامه ها و مجلات گوناگونی هم کاری داشته است. مجموعه شعر "زیبایی ات غمگینم می کند" شامل چهار دفتر است: دفتر اول "رد پای گربه ای حامله در برف" نام دارد که شامل پانزده شعر به علاوه ی سه‌گانه‌ای با عنوان "بهار" است. مضمون شعرهای این دفتر عاشقانه‌هایی روایی است که بیشتر مخاطب محورند و با راوی دوم شخص نوشته شده‌اند: 1. آینده ام در آینه ی کوچکش جا مانده بود آینه را در کیف کوچکش دفن کرد و رفت حالا هرچه می شویم پاک نمی شود اندامش از حافظه ی دست هام تنها شده ام مثل رد پای گربه ای حامله در برف مثل پیرهنی که زنی زیبا هنگام مرگ به تن دارد از یاد رفته ام مثل جمعیتی جا مانده از قطار به زودی به زودی به زودی تمام می شوم و سطرهای این شعر خیال های وحشی در اسبی است که می دود در دشت ها و قطارها و خیابان ها می دود و می دود و می دود و هر بار خود را در تنهایی اصطبل پیدا می کند 2. تمام شد روزهای روشن دریاهای آبی خنده های بلند قدم زدن های طولانی جنازه ای که بین ما افتاده انتهای رابطه ای است که می خواست بزرگترین عشق روزگار باشد گیرم یک بار دیگر نبضش را بگیری یک بار دیگر دور آن قدم بزنم پنجره را باز کنم ببندم بخندم گریه کنم بروم بیایم... و این آواز که در گلوی من پیچیده هیچ مرگی را پشیمان نخواهد کرد