فاکنر در دانشگاه
69,500 تومان
کتاب فاکنر در دانشگاه نوشته فردریک ال کوین، جوزف ال بلانتر ترجمه احمد علیقلیان توسط انتشارات مرکز با موضوع ادبیات ملل، نقد و نظریه ادبی به چاپ رسیده است.
در سالهای 1957 و 1958 فاکنر به مدت دو ترم نویسندهی مقیم در دانشگاه ویرجینیا بود. در این مدت چندین جلسهی پرسشوپاسخ با دانشجویان برگزار کرد. گفتوگوها بسیار جالب است و پاسخهای فاکنر دیدگاههای شخصی او را نمایان میکند که در هیچ کتابی یکجا نیامده است. از معنی کلمات و عبارات مبهم و قابل تفسیر در رمانها و داستانهای کوتاه فاکنر تا شخصیتها و عنوان کتابها و اشارات و تلمیحات و نمادها، نقش نویسنده در جامعهی مدرن، و شعر و شاعری، نظریهی ادبی، نژادپرستی و سیاست و فرهنگ و نقد ادبی و ادیبان و منتقدان، و منابع الهام نویسنده و کتابهایی که خوانده و نویسندگانی که بر او تأثیر گذاشتهاند و بسیاری مطالب دیگر که بسیار خواندنی است.
در این کتاب با آرای فاکنر دربارهی نویسندگان معاصرش مانند همینگوی، شروود اندرسن، جان دوس پاسوس و ارسکین کالدول و نیز شاعران معاصر آشنا میشویم. از جمله نکات جالب نوع کتابهایی که فاکنر خوانده و عادات او در کتابخوانی است. فاکنر میگوید که عهد عتیق، برادران کارامازوف، مادام بوواری و موبی دیک و بیشتر آثار دیکنز و بالزاک را هر سال میخواند و هر بار چیزهای تازهای در آنها مییابد و از آنها الهام میگیرد.
فقط 1 عدد در انبار موجود است
فاکنر در دانشگاه
نویسنده | فردریک ال کوین |
مترجم | احمد علیقلیان |
نوبت چاپ | اول |
تعداد صفحات | 368 |
قطع و نوع جلد | رقعی شومیز |
سال انتشار | 1399 |
شابک | 9789642134786 |
وزن | 0.325 کیلوگرم |
---|
اطلاعات فروشنده
- فروشنده: Ali
- نشانی:
- هیچ ارزیابی یافت نشد!
ما اينجا داريم مي ميريم
جملاتی از کتاب ما اینجا داریم میمیریم
خوشبختیها را گم کردهایم، همهشان گم شدهاند. دستمان خالی است دیگر هیچ نوری توی دستهامان نیست.
گاهی همین قدر که بنشینم و ده دقیقه توی حال خودم باشم و کارگرهای ساختمان روبرو تیرآهن خالی نکنند و دلم برای چیزی شور نزند و تسمه کولر پاره نشود به گمانم خوشبختم.
خوبی تهران همین است که همهچیز گم میشود توی های و هوی شهر.
طلاپری میداند که هر ستاره مال کدام آدمیزاد است و حال میبینیم که آدمیزادها همیشه با جام چای کنار پنجره میایستند و هیچوقت پریهای جنگل را صدا نمیزنند. آدمیزادها عاشق آسمان هستند و مدام دنبال ستارههایشان میگردند.
مادرش همیشه میگفت هیچ کار خدا بیحکمت نیست. بعد هم غشغش میخندید که یک خدایا شکر بگو و خودت را راحت کن. تا آن سر دنیا هم که بدوی نمیفهمی چرا بلاهای ریز و درشت سر آدم میآید.
آدمیزادها هیچوقت صدایی را که نمیبینند، نمیشنوند. حتی گاهی خوشبختیهای کوچکشان را هم نمیبینند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.