هرگز به ترول ها اعتماد نکن-18

5,000 تومان

مدرسه نابود کنندگان اژدها-١٨
ویگلاف از این که به م.ن.ا. برمی گردد و به کلاس دوم می رود بسیار ذوق زده است!
اما از این که برادر کوچک شیطانش هم با او به مدرسه می آید چندان خوشحال به نظر نمی رسد. همچنین از این که باید دوست یک کلاس اولی باشدکه یه ترول گنده بک است، به هیچ وجه خوشحال نیست، ترولی که دروغ های شاخدار می گوید و فکر می کند که دست انداختن دیگران، به خصوص ویگلاف، کار جالبی است

در انبار موجود نمی باشد

توضیحات

هرگز به ترول ها اعتماد نکن-18

نویسنده
کیت مک مولان
مترجم
فرزانه مهری
نوبت چاپ ١
تعداد صفحات ١٠٨
نوع جلد شومیز
قطع پالتویی
سال نشر ١٣٩٣
سال چاپ اول ——
موضوع
کودک و نوجوان
نوع کاغذ ——
وزن ۱۱۱ گرم
شابک 9786006753607
توضیحات تکمیلی
وزن 0.111 کیلوگرم
نظرات (0)

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “هرگز به ترول ها اعتماد نکن-18”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اطلاعات فروشنده

اطلاعات فروشنده

  • فروشنده: Ali
  • نشانی:
  • هیچ ارزیابی یافت نشد!
محصولات بیشتر

رمزاندیشی و هنر قدسی

160,000 تومان
رمزاندیشی و هنر قدسی نویسنده جلال ستاری مترجم نوبت چاپ 4 تعداد صفحات 128 قطع و نوع جلد رقعی (شومیز)

آفرین سیاوش

2,500 تومان
در حماسة فردوسی، قهرمان رازآمیزی وجود دارد که بی‌گناه در تبعید کشته می‌شود و از خونش گیاهی می‌روید. در گذشته‌ها هر سال در اول نوروز به نام و آیین او مراسمی در ماوراءالنهر برگزار می‌شد. این قهرمان که سیاوش نام دارد وارد فهرست ایزدان نباتی چون دموزی و تموز شد. به ویژه همتای ادونیس یونانی فینیقی تبار که بسیار زیبا و فریبنده بود در اوستا چند بار نام سیاوش، کوی سیاورش ملقب به نام‌آور و شریف آمده است. در شاهنامة فردوسی سیاوش پسرکاوس، شاه کیانی، و پدر کیخسرو است که در تبعید به توطئة‌ گرسیوز و فرمان افراسیاب، شاه تورانی، کشته شد. در سده‌های سوم و چهارم هجری، مغان ماورالنهر روز اول نوروز، خروسی قربانی می‌کردند و در مرگ سیاوش می‌کشتند. آیا از این روایت‌ها از اوستا تا تاریخ بخارا می‌توان بی‌چون چرا گفت که سیاوش ایزدی نباتی است مانند خدایان بین‌النهرین و مصری و آسیای صغیر، هم‌سان تموز و آتیس و ادونیس؟. کتاب حاضر پاسخی است به انبوهی نوشته‌های فارسی و به زبان‌های خارجی که این قهرمان حماسی را ایزد نباتی خوانده‌اند و گاهی از این فراتر رفته و این تندیس گیاهی را به آن سوی مرزهای فرهنگی ایران انداخته‌اند. در این نوشته از یافته‌های جدید هندشناسان دربارة حماسه‌ها به ویژه آثار خانم دکتر «رومیلا تاپار»، تاریخ‌نگار معاصر هند، سود جسته شده است.

رهبران جهان باستان (7) هانیبال

3,500 تومان
کسی نمی‌داند هانیبال چه زمانی نقشه جسورانه‌ترین حمله نظامی تاریخ جهان را کشید . آفتاب صبحگاهی بهاری ، صخره‌های سنگیِ بالای ساحل غربی دریای مدیترانه را گرم کرده بود . برفراز آن صخره‌های مشرِف به شهر باستانی کارتاژ نو ، قصرهای متعددی قرار داشت که خورشیدِ در حال طلوع به آن‌ها هم گرمی می‌بخشید . این شهر در قسمت بالای سواحل شرقی شبه‌جزیره ایبریا قرار داشت ، یعنی در نزدیکی جایی که امروزه شهر اسپانیایی کارتاخنا قرار دارد . قصرها و ردیفِ خانه‌های شهر در زیر نور صبحگاهی می‌درخشید و کودکان که انگار می‌دانستند اتفاقی مهم در حال رخ دادن است در خیابان‌های شهر می‌دویدند . مردی قوی‌هیکل و گندمگون با چشمان سیاه و نافذ از بالای یکی از قصرها به پایین نگاه می‌کرد . نخست به امواج پر تلألؤ پایین دست‌ها و سپس به باغ‌های سبز زیتون و مزرعه‌های قهوه‌ای رنگی نظر افکند که در سرتاسر ساحل کشیده شده بود . مرد به کارگران متعددی نگاه کرد که مزارع را شخم می‌زدند و زمین را برای کشت محصول در بهار آینده آماده می‌کردند . نام او هانیبال بارکا بود . تنها ٢٨ سال داشت ، ولی بعد از مرگ پدرش ، هامیلکار ، و برادر خوانده‌اش ، هاسدروبال ، فرمانده ارتش یکی از بزرگ‌ترین تمدن‌های تاریخ باستان ، یعنی « کارتاژ » شده بود . این فرهنگِ آفریقای شمالی تا ایبریا ( اسپانیا و پرتغال امروزی ) بسط یافته بود و با تأسیس شهر کارتاژ نو نفوذش را تا آن سوی آفریقا گسترش داده بود .

سازمانهای بین المللی

14,500 تومان
سازمانهای بین المللی نویسنده دکتر محمد غفوری مترجم ————— ناشر انتشارات سمت تعداد صفحات 448 نوع جلد شومیز قطع وزیری

سال مرگ ریکار دو ریش

525,000 تومان
تهدیدهای بزرگ، مثل خورشید همه ی جهان را دربرمی گیرند اما ریکاردو ریش، در زیر سایه ی خودش پناه گرفته است. ریکاردو ریش، پس از گذراندن 16سال مطالعه و تحقیق در رشته ی پزشکی در برزیل، اکنون به لیسبون بازگشته و خیابان های باران زده ی این شهر را زیر پا می گذارد. او آرزوی داشتن زنی اشرافی و دست نیافتنی به نام مارسندا را در سر می پروراند اما این لیدا-خدمتکار هتل-است که با او رابطه ی عاشقانه دارد. شاعر و دوست قدیمی ریکاردو، فرناندو پسوئا، برای دیدن او می آید در حالی که هنوز همان لباسی را بر تن دارد که شش هفته ی پیش، او را با آن دفن کردند. سال 1936 است و ابرهای سیاه فاشیسم به شکل تهدیدآمیزی در حال گرفتن آسمان زندگی آن ها هستند. رمان سال مرگ ریکاردو ریش، به گفت وگویی شگفت انگیز و پیچیده درباره ی هنر، حقیقت، شعر، فلسفه، سرنوشت و عشق بین شخصیت های داستان می پردازد.

چشمهایش و ملکوت

110,000 تومان
کتاب چشمهایش و ملکوت نوشته جعفر مدرس صادقی توسط انتشارات مرکز با موضوع ادبیات، ادبیات داستانی، رمان، داستان های فارسی به چاپ رسیده است. بخشی از متن کتاب «بهرام صادقی نه اهل سیاست بود و نه هیچ سر و کاری با هیچ محفل و دار و دسته‌ای داشت. حتا کافه هم نمی‌رفت. قهوه‌خانه می‌رفت و به جاهای پرت و پلا. اما دوستان دلسوز و روشنفکری که در کمین او بودند او را پیدا کردند و به کافه‌ها بردند و به جلسه‌های ادبی و شعرخوانی و داستان‌خوانی کشاندند. هرچند این تلاش‌ها به جایی نرسید و اگر هم به جایی رسید، دوام چندانی پیدا نکرد. حتا وقتی که دوستان تصمیم گرفتند داستان‌های پراکنده‌ای را که در مجلّه‌های سخن و فردوسی و صدف و کتاب هفته چاپ کرده بود جمع و جور کنند و یک مجموعهٔ آبرومندی برای او ترتیب بدهند، خودِ او در دسترس نبود و در گرداوری و ویرایش متن داستان‌هایی که داشت چاپ می‌شد هیچ نظارت و مُراقبتی نکرد و هیچ نقشی نداشت. سالها پیش از انتشار این مجموعهٔ آبرومند و یکی دو ماه پیش از آن که دستنوشتهٔ «ملکوت» را به دست چاپ بدهد، در نامه‌ای به ابوالحسن نجفی می‌نویسد «به دنیای ذهنی خودم پناه برده‌ام» و از احساسی حرف می‌زند که از کودکی با او بوده است و این اواخر در وجودش به شدّت قوّت گرفته است. می‌گوید «از همان اوایل بچگی گاهی حس می‌کردم مثل این که روی زمین نیستم، یعنی به فاصلهٔ چند سانتی‌متر از خاک قدم برمی‌دارم...» و تعریف می‌کند که یک روز آفتابی که با خانواده رفته است باغ و دسته جمعی نشسته‌اند روی ایوانی که جوی آبی از کنارش می‌گذرد، ناگهان احساس می‌کند که سرش داغ شده و خودش را می‌بیند که سبک شده و از روی قالی بلند می‌شود و به هوا می‌رود. «همه چیز وضوح خودش را از دست داد و مه عجیب و غریبی سراسر باغ و گُلها و ایوان را گرفت و همه چیز حاشیه‌دار شد و من احساس کردم که وجودم از خودم مثل این که جدا شد و دیگر در دنیای پدر و مادرم و بچه‌ها و باغ نیستم، مثل این که به جای دیگری رفته‌ام... بعداً به من گفتند که تکانم داده بودند و من فوراً خوب شدم.» اما او هرگز خوب نشد. این واقعه هر چند سالی یک بار تکرار می‌شد و تا بزرگسالی و تا زمانی که این نامه را می‌نوشت و تا سالها بعد ادامه پیدا کرد. به قول خودش، احساس «بیگانگی» به «همه چیز» و تنهایی: «تنهای تنهایم. دیگر همه‌شان را شناخته‌ام... ولشان کن!» عین همین واقعه را در «ملکوت» از زبان «م.‌ ل.» روایت کرده است: «دوازده سال داشتم و با خانواده‌ام به باغ رفته بودیم. آن روز که در ایوان باغ نشستیم و من با گلهای سرخ باغچهٔ جلو ایوان بازی می‌کردم. جوی آب از کنار باغچه می‌گذشت و پونه‌های خودرو عطر خود را با نسیم تا دوردست می‌فرستادند، بچه‌ها پشت سرم به جست و خیز و بازی مشغول بودند و من باز هم از آنها کناره گرفته بودم. چیزی بود که مثل همیشه مرا بسوی انزوا و تنهایی می‌کشاند. ناگهان مادرم از قفا صدایم زد و در همین وقت بود که غنچه‌ای در انگشتانم له شد. دستم از تیغ خار آتش گرفت و من فریاد زدم می‌سوزد.... همه چیز زرد شد و پرده‌ای نگاهم را کدر کرد و مثل اینکه کمی از زمین بلند شدم. سرم گیج رفت و گرمای کشنده‌ای در سراسر بدنم لول خورد...» دکتر حاتم «ملکوت» هم که به دوست و دشمن و آشنا و بیگانه آمپول مرگ تزریق می‌کند، سرش پیر است و تنش جوان و میان مرگ و زندگی در نوسان است. می‌گوید «یک گوشهٔ بدنم مرا به زندگی می‌خواند و گوشهٔ دیگری به مرگ...» و می‌گوید «درد من این است. نمی‌دانم آسمان را قبول کنم یا زمین را... هر کدام برایم جاذبهٔ بخصوصی دارند...» احساس «انزوا» و «تنهایی» دوران کودکی به اندیشهٔ «مرگ» و «نیستی» در جوانی مُنجر شد. از همان سالهای آخر دبیرستان فکر خودکُشی در میان دوستان و همشاگردی‌ها قوّت گرفته بود. یک جور بازی و مسابقهٔ خودکُشی پیش آمده بود. منوچهر فاتحی یکی از دوستانی بود که چند بار تهدید به خودکُشی کرد، اما خودش را نکُشت. تا لب‌لب مُردن رفت، اما زنده و صحیح و سالم برگشت. یکی از همشاگردی‌ها همهٔ تقصیرها را به گردن معلّمی می‌اندازد که از رشت آمده بود و «اگزیستانسیالیست» بود و طرفداران فراوانی پیدا کرده بود. به این دار و دستهٔ ناامیدی که مُدام دم از خودکُشی می‌زدند «اگزی» می‌گفتند.» فهرست کتاب چشمهایش زمین هوا بزرگ علوی: ورق پاره ها و داستان های دیگر بهرام صادقی: قنقنه ها و داستان های دیگر یادداشت