(1043) اصول فقه کاربردی (جلد اول):

26,000 تومان

در انبار موجود نمی باشد

شناسه محصول: 9789647788571 دسته: , برچسب: , , ,
توضیحات

(1043) اصول فقه کاربردی (جلد اول):

نویسنده
حسین قافی، دکتر سعید شریعتی فرانی
مترجم
—————–
نوبت چاپ 15
تعداد صفحات 328
نوع جلد شومیز
قطع وزیری
سال نشر 1396
سال چاپ اول  ————
موضوع
حقوق
نوع کاغذ  —————
وزن 0 گرم
شابک
9789647788571
توضیحات تکمیلی
وزن 0.0 کیلوگرم
نظرات (0)

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “(1043) اصول فقه کاربردی (جلد اول):”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

خلاصه کتاب PDF
اطلاعات فروشنده

اطلاعات فروشنده

  • فروشنده: aisa
  • هیچ ارزیابی یافت نشد!
محصولات بیشتر

موصل، بدون پریچهر

25,000 تومان

در بخشی از کتاب موصل، بدون پریچهر می‌خوانیم

ساعت‌دزد می‌رود توی صف بی‌آرتی. اتوبوس که می‌رسد سوار می‌شود. من هم پشت‌سرش سوار می‌شوم. باید درست پشت‌سرش بنشینم، آن‌قدر نزدیک که حتی حساب تعداد نفس‌هاش هم دستم باشد. اتوبوس که راه می‌افتد، بی‌اختیار می‌چرخم و پشت‌سرم را نگاه می‌کنم. پریچهر باید جایی میان زن‌ها خودش را مخفی کرده باشد. دست راست ساعت‌دزد، همان دستی که ساعتم را قاپید، بالا می‌آید و پسِ سرش را می‌خاراند. آیا همین که این‌قدر از نزدیک او را زیر نظر گرفته‌ام، به معنی نادیده انگاشتن مسئولیت بی‌نهایتم در قبال او نیست؟ حتماً هست. درست مثل این‌که همین لحظه از توی جیبم یک چاقو دربیاورم و سرش را ببرم و از همین پنجره‌ی نیمه‌باز بیندازم وسط خیابان تا ماشین‌ها از رویش رد شوند و محتویات چرب‌وچیلی داخلش پخشِ آسفالت شود. تنش را هم همین جا رها کنم، همین‌جور نشسته روی صندلی: مجسمه‌ای بی‌سر. مسافرانی که می‌روند و می‌آیند هیچ شک‌شان نمی‌برد که این تن یک انسان واقعی است. خیال می‌کنند بازی است، یا همچین چیزی. مثلاً دوربین مخفی. به هوای یافتن دوربینی که مخفیانه حرکات‌شان را زیر نظر دارد، این‌سووآن‌سو چشم می‌گردانند. احتمالاً حتی با لبخند. لبخندی که می‌گوید «دست‌تون رو خوندم.» ولی فایده ندارد. هر چه نگاه کنند دوربینی نمی‌یابند. این‌جاست که لحظه‌ی سرنوشت‌ساز به مانند ماری در کمینِ طعمه از خفا بیرون می‌پرد: درست همان وقتی که از یافتن دوربینی که نیست نومید می‌شوند و درمی‌یابند واقعیت همان چیزی است که دیده‌اند، نه آن چیزی که با ساده‌لوحی خیال کرده‌اند. میدان رازی ساعت‌دزد از اتوبوس پیاده می‌شود و خیابان کارگر را می‌رود پایین، سمت میدان راه‌آهن. محله‌ی پریچهر. این احتمال که هم‌محلیِ پریچهر باشد تنم را می‌لرزاند.

خاطرات یک پسر به قلم پدر

50,000 تومان

معرفی کتاب خاطرات یک پسر به قلم پدر

کتاب خاطرات یک پسر به قلم پدر نوشته‌ی رضی هیرمندی، همان‌گونه که از نامش نیز مشخص است، خاطره‌نگاری نویسنده از فرزند خودش است؛ یک دفترچه خاطرات شیرین و خواندنی که از بدو تولد پسر تا هفت‌سالگی او را در بر می‌گیرد.

درباره‌ی کتاب خاطرات یک پسر به قلم پدر

خاطره‌نویسی یکی از فعالیت‌های موردعلاقه‌ی مردم در طول روزگاران گذشته تا به امروز بوده است؛ بسیاری از ما تجربه‌ی داشتن یک دفتر خاطرات را داشته‌ایم و هر زمان که می‌توانستیم، خطی، جمله‌ای یا صفحاتی را به نوشتن اتفاقات و وقایع روزمره‌ی زندگی‌مان اختصاص داده‌ایم و بعدها با خواندن آن صفحات لحظاتی به گذشته پرتاب شده‌ایم. کتاب خاطرات یک پسر به قلم پدر نوشته‌ی رضی هیرمندی یکی از همان دفترچه‌های خاطرات است که حالا به صورت کتاب چاپ و منتشر شده است؛ البتّه با یک تفاوت جالب: این کتاب خاطرات پسری است که توسط پدر نویسنده‌اش به رشته‌ی تحریر درآمده و حالا مخاطبان می‌توانند این تجربه‌ی مشترک پدر - فرزندی را بخوانند. آن‌گونه که نویسنده‌ی کتاب عنوان کرده، از ابتدا قرار بود پدر فقط تا زمانی‌که پسر خواندن و نوشتن یاد بگیرد، وظیفه‌ی نوشتن خاطرات او را به عهده داشته باشد و بعد از آنکه پسر به مدرسه رفت، خودش این کار را ادامه دهد؛ اما پسر از زیر این کار شانه خالی می‌کند و پدر ناچار می‌شود پس از باسواد شدن او هم کار را ادامه دهد. در کتاب خاطرات یک پسر به قلم پدر نوشته‌ی رضی هیرمندی خاطرات هفت سال نخست پسر نویسنده نوشته شده است؛ البته نویسنده با هوشمندی خاص یک نویسنده، از خلال روایت خاطرات فرزندش، به مرور وقایع دیگر از جمله روابط خانوادگی و روزگاری که خانواده‌ی آن‌ها از سر گذراندند نیز پرداخته است و این موضوع این کتاب را خواندنی‌تر نیز کرده است. خاطرات این کتاب در زمانی نوشته شده که ایران درگیر جنگ با کشور عراق بوده؛ با این وجود، نویسنده اگرچه به شرایط خانوادگی در ایام جنگ اشاره می‌کند، اما به‌صراحت اعلام کرده که این مجموعه‌خاطره، کتابی در مورد رویدادهای اجتماعی یا مرور وقایع دوران جنگ نیست و رویدادهایی که در ارتباط با مسائل خانوادگی تعریف نمی‌شده‌اند، جایی در کتاب ندارند. از دیگر نکات قابل‌توجه کتاب خاطرات یک پسر به قلم پدر نقش پررنگ همسر نویسنده در خاطرات است؛ به‌گونه‌ای که شاید بتوان گفت این کتاب خاطرات مشترک یک پدر و مادر درباره‌ی هفت سال اول زندگی پسرشان است؛ به شکلی که حتی نخستین روز به دنیا آمدن پسر هم به‌عنوان یک خاطره‌ی مشترک با روایتی شیرین و خواندنی شرح داده می‌شود.
سفارش:0
باقی مانده:1

شاهنامه‌ی فردوسی کتاب سوم: از پادشاهی نوذر تا پایان هفت‌خوان رستم

125,000 تومان

در بخشی از کتاب شاهنامه فردوسی - جلد 3: از پادشاهی نوذر تا پایان هفت خوان رستم می‌خوانیم

وقتى خورشید از قله کوه سر زد و جهان را با فر و شکوهش روشن کرد، رستم از خواب برخاست و به‌سوی رخش رفت. گرز جدّش را بر روى زین گذاشت و با آرزوهاى محال به‌راه افتاد. کلاهخودى شاهانه بر سر و ببر بیان عرق‌آلوده در‌بر داشت. به‌سوی ارژنگ روى کرد و چون به اردوگاه آن جنگجو رسید، نعره‌اى در میان سپاهیانش زد که گویى دریا و کوه از هم دریده شده‌اند. وقتى در میان سپاهیان غوغا برپا شد، ارژنگ از خیمه‌اش بیرون آمد. وقتى رستم او را دید، بى‌درنگ همچون آذرگشسب به‌سویش تاخت. با دلاورى سر و گوش و یال او را گرفت و مانند شیر سر از پیکرش کند. از جاى کنده‌شدن سرش، خون جارى شد. رستم سر ارژنگ را در میان سپاهیانش انداخت. وقتى دیوهاى دیگر یال و کوپال او را دیدند، از ترس چنگ پهلوان دلشان لرزید. مرز‌ و ‌بوم خود را فراموش کردند و پدر و پسر راه گریز در‌ پیش گرفتند. رستم شمشیر بر کشید و تمام دیوها را کُشت. وقتى خورشید غروب کرد، به‌سرعت خود را به کوه اسپروز رساند و بند از اولاد برگرفت و از او راه شهرى را که کاووس در آن بود پرسید و وقتى راه را از او شنید، به‌سرعت راهى شد و راهنمایش نیز دوان‌دوان به‌دنبالش رفت. وقتى رستم وارد شهر شد، رخش مانند رعد غرّشى کرد و چون کاووس صداى او را شنید ابتدا و انتهاى آن را فهمید و به ایرانیان گفت: «روزگار بد ما به‌سر رسیده است. صداى غرّش رخش را شنیدم و از شنیدن آن، روح و دلم شاد شد. او در زمان کیقباد به‌هنگام نبرد با تورانیان نیز چنین غرّشى کرده بود.»

فهرست مطالب کتاب

نوذر طهماسب گرشاسب کیقباد کیکاووس هفت‌خوان رستم
سفارش:0
باقی مانده:1

شاهنامه‌ی فردوسی 9: پادشاهی کیخسرو

78,000 تومان

در بخشی از کتاب شاهنامه فردوسی - جلد 9: پادشاهی کیخسرو می‌خوانیم

رزم کیخسرو با افراسیاب و گرفتن گنگ‌دژ وقتی عمر شب تیره به پایان رسید و روشنایی همه‌جا را فرا‌گرفت، افراسیاب لشکرش را آراست. دیگر هیچ سوار تُرکی خواب به چشمش نیامد. وقتی از درون دژ صدای طبل برخاست، زمین آهن‌پوش و هوا تیره شد. شاه نیک‌نهاد به‌هنگام سپیده‌دم بر پشت زین نشست. آنگاه آمد و دور حصار گشت تا ببیند که چگونه باید نبرد کند. به رستم امر کرد تا چون کوهی به‌همراه سپاهش به یک سوی دژ بیاید. گستهم را در طرف دیگر نگه داشت و سمت دیگر را به گودرز فرخنده‌رای سپرد. در سمت چهارم نیز خود شاه با پیل‌ها و طبل و سواران جنگی قرار گرفت. آنگاه هر‌چه سپاهیان از ساز جنگ نیاز داشتند، به آن‌ها داد و نزدیک دژ آمد. کیخسرو به سپاهیان امر کرد تا دور‌تا‌دور حصار را خندق بکنند. هرکس در این کار خبره و در جنگ با دژ کارآزموده‌تر بود، دور دژ را گرفتند و هر حیله‌ای که می‌دانستند به‌کار بستند. خندق‌هایی به ارتفاع دو نیزه کندند تا تُرکان شب‌هنگام بر آن‌ها شبیخون نیاورند. بر هر در دژ دویست عراده گذاشتند و دویست منجنیق هم در پشت سپاه نگه داشتند. دویست چرخ با کمان بر هر در دژ گماشتند و در کنارش منجنیق‌ها را قرار دادند تا مانند ژاله بر سر دژ بکوبند. آنگاه شاه امر کرد تا دویست پیل را دور‌تا‌دور حصار قرار دادند. در زیر دیوار دژ چاله‌ای بود که کُنده‌ای را ستونش کرده بودند و دیوار دژ بر آن پایدار می‌ماند. آنگاه بر چوب‌ها نفت سیاه ریختند. شاه برای جنگ دژ چنین حیله‌ای به‌کار بست. چهره‌ی پهلوانان دژ از دیدن آن‌همه منجنیق و تیر به سفیدی گراییده بود. در زیر دیوار آتش و نفت و چوب بود و بالای دیوار گُرزهای گران و گیر‌و‌دار جنگ.

ناخدای هفت دریا 3/ باراکودا، پادشاه مرده‌ی تورتوگا

44,000 تومان

ناخدای هفت دریا 3 (باراکودا پادشاه مرده ی تورتوگا)

ظرف چند روز، هیچ سرباز اسپانیایی یا انگلیسی یا حتی فرانسوی‌ای توی کل کارائیب نبود که قضیه‌ی آندراده و ویه‌گاس را نشنیده باشد؛ اینکه اشباح دزدان دریایی که جسدهایشان هنوز ته دریا سوار بر کشتی‌شان درازبه‌دراز جلوی پوئرتاپلاتا افتاده، بهشان حمله کرده‌اند. با هر بار تعریف‌کردنِ داستان، روایت کمی عوض می‌شد، هرچند (به‌طرز جالبی) کسی به دزدی اشاره نمی‌کرد.
کشتیِ ناخدا باراکودا غرق شده و خدمه‌اش سربه‌نیست شده‌اند، ولی اشباح سرگردانشان شب‌ها برای خود یکه‌تازی می‌کنند و هیچ‌کس جرئت ندارد جلویشان قد علم کند...
هیچ‌کس به‌جز پادشاه اسپانیا که خواب بدی برای اشباح کروس‌دل‌سور دیده است. ولی جرقه و رفقا خیال ندارند به این راحتی‌ها تسلیم شوند.
برای همین، در آخرین جلد از مجموعه‌ی ناخدای هفت دریا هم ماجراهای پرهیجان زیادی در انتظارشان است، از نبرد مرگ‌بار با لشکر پادشاه گرفته تا سفر دورودراز به چین و اتفاقات غافل‌گیرکننده‌ی دیگر.
سفارش:1
باقی مانده:1

خواستم بگویم خون را ببین

12,000 تومان

معرفی کتاب خواستم بگویم خون را ببین

رویا شکیبایی در کتاب خواستم بگویم خون را ببین، وضعیت دردآور زندگی زنان افغانی را به تصویر می‌کشد؛ زنانی که در شرایطی بسیار سخت و دشوار به کار و تحصیل می‌پردازند و رنج‌های زیادی را متحمل می‌شوند.

درباره‌ی کتاب خواستم بگویم خون را ببین:

در این کتاب با ماجرای زندگی دختری ایرانی به نام سیما آشنا می‌شوید که روزی از طرف یکی از سازمان‌های امنیتی به کابل می‌رود. این سازمان جهت بهبود زمینه‌های اجتماعی-اقتصادی مردم افغانستان و به خصوص توانمندسازی زنان این کشور تشکیل شده است. سیما به همراه دختری افغانی به نام زیبا با طالبان و افغان‌های زیادی صحبت کرده است و در مورد نحوه‌ی رفتار و اعتقاداتشان درباره زنان گزارشی تهیه می‌کند؛ گزارشی که راهکارهایی جدید درباره‌ی علل بدرفتاری مردان با زنان و چگونگی رفع آن‌ها در اختیار این کشور می‌گذارد. رویا شکیبایی این کتاب را برای زنان افغانستان نوشته و معتقد است که از لحاظ فرهنگی میان ایران و افغانستان شباهت‌های زیادی وجود دارد؛ ایرانِ سال‌های دور و گذشته! این کتاب از شرایط دشوار زنانی می‌گوید که تمایل به تحصیل و اشتغال دارند اما برای رسیدن به رویاهایشان باید سختی‌های زیادی را تحمل کنند.

کتاب خواستم بگویم خون را ببین برای چه کسانی مناسب است؟

اگر می‌خواهید درباره فرهنگ و سبک زندگی مردم افغانستان اطلاعات بیشتری به دست بیاورید، کتاب "خواستم بگویم خون را ببین" را حتما مطالعه کنید.

در بخشی از کتاب خواستم بگویم خون را ببین می‌خوانیم:

کنار زیبانسا نشسته بودم. باهم گزارش مالی آماده می‌کردیم. باید همان روز آن را برای دفتر مرکزی در نیویورک ایمیل می‌کردیم. دکتر شینواری رقم بودجه و هزینه‌ی پروژه‌های خودش را آورد و گذاشت روی میز کناردست زیبانسا. کاش در مدتی که این‌جا هستم بتوانم رابطه‌ی زیبانسا و دکتر شینواری را درست کنم. «زیبانسا؛ خیلی خوب داره باهات همکاری می‌کنه. مگه نه؟» زیبانسا همان‌طور که به مانیتور زل زده بود گفت: «بلی. بلی.» دیگر چیزی نگفتم. اگر زیبانسا را عصبانی می‌کردم گزارش نیمه‌کاره می‌ماند. باشد برای بعد. مایک داشت فریاد می‌کشید. باز هم سر فرید. برای همین به زیبانسا اصرار کرده بودم بیاید اتاق من گزارش را بنویسیم. می‌دانستم این‌جا همیشه سروصداست. ولی زیبا هم راست می‌گفت. همه‌ی پرونده‌های پروژه‌ها در قسمت پروگرام بود و این‌جا سریع‌تر کار تمام می‌شد.